سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحت الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍمِنْ اوْلیائِک

حوالی آفتاب
 
صـحـن دوستـان
سقاخونه

  "این بار ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت قرعه کار به نام من دیوانه زدند."

نوبتی هم اگر بود این بار نوبت از آن او بود. قند در دلش آب می کردند از خوشی ، ولوله ای بود در ذهنش از توأمان اشتیاق و اضطراب.

کرور کرور سؤال ها روی ذهن آشفته اش لی لی می کردند و او همچون مرغ سرکنده فقط خود را به در و دیوار ذهنش می کوفت. شوخی که نبود! به دیدار بزرگی می رفت. چه بپوشد؟ چه بگوید ؟ چه بخواهد اصلا؟! با چه واژه ای بخواندش؟!

آه چقدر دلتنگ بود. برای تماشای قرص قمرش در دل تاب نداشت . اگر نشود؟ اگر اجازه ورود ندهند؟ اگر.... اگر ....

و در آن بحبوحه ی حدیث نفس و بیقراری اش خود را در مقابل یک گنبد فیروزه ای یافت !

چطور کوچه پس کوچه های دلتنگی را پیموده بود تا به خیابان احمدی رسیده بود؟ و اینک چیزی که اهمیت داشت حضورش در مقابل باب الرضا بود.

دلهره هایش در میان جمعیت گم می شدند . دسته دسته مردم را می دید که داخل می شوند . چطور ورود آنقدر برایش سخت می نمود؟! آخر باید اجازه می گرفت.

دست لرزان بر قلب ملتهبش نهاد و زمزمه کرد : ءَاَدخُلُ یاسَیِّدُ اَمیر....

و آن وقت که مروارید اشک از چشمش غلطید دریافت که اذن دخول را گرفته است و با گوش جان شنید که : اُدخُلوها بِسَلامٍ آمِنین ....

جان گر گرفته اش را با خنکای حرم آرام کرد. شاید بوی بهشت را استشمام می کرد....! یا صدای بال ملائک را می شنید...! اما هرچه که بود ترنم گلهای حرم صورتش را نوازش می داد. نور بود که می پاشید بر روی صورتش.

کنون به آستانش نزدیک می شد و گام هایش استوارتر...

سربالا کرد . کبوتر دل را در آسمان حرم کبریایی اش پرواز داد. یا زهرایی گفت . عتبه را بوسید و در التهاب دیدار روی یار وارد رواق شد.

انگشتانش غرفه های ضریح را فریاد می کردند. ضریح آغوشی باز کرده بود انگار .

هاجروار دوید و سر بر دامن یار نهاد. زبان به کام گرفته بود و فقط آرام آرام می گریست و در آغوش پر از عطوفتش مست می شد و باز هم مروارید اشک بود که می ریخت.

صدایی شنید. صدای خش دار مادری که با بغضی آمیخته به شوق می نالید :

یا حضرت شاهچراغ پسرم...

یا حضرت شاهچراغ دخترم...

یا شاهچراغ جوونا...

یا پسر موسی بن جعفر حاجت همه ...

به خود آمد قدم به قدم با ناله های دل آن مادر راه رفته بود. و تازه فهمید به تمام دل گویه های او آمین گفته است.

پیرزن رفت و جوان با نگاه متحیرش زن را بدرقه کرد.

مرغ سرکنده روحش حالا جانی تازه یافته بود.

پاسخ سؤال هایش را یافت . چقدر ساده می توان عقده دل را گشود و سبک بال شد، زیارت کرد و حاجت گرفت.

 

و او حاجتش را گرفته بود : دمی آرمیدن در آغوش محبوب ....دمی قرار کنار یار ...


آخر نوشت: این متن پارسال نوشته شد ، یک ماه قبل از دهه ی کرامت.... (البته کمک های مردمی هم شامل حال این متن شدهتبسم آنچنان که می توان گفت به نوعی ،، دیگر نویسنده ی اصلی اش من نیستم)

عکس نوشت : همین امسال ، نیمه ی رجب... سحرگاه....

تبریک نوشت : میلادشون مبارک .... خوش به حال ما ....


[ چهارشنبه 94/5/28 ] [ 6:40 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
.: Weblog Themes By S.shAriAty :.

اذن دخـول

تو از حــوالــی آفتـــاب و مشرق دل.... به لحظه های زمینی نهاده ای منزل... درون حادثه ها حاضر است تاریکی... تو از حـــوالــی آفتـــاب می شوی نازل...
رواق دارالحجه
پـنجـره فـولـاد
کفشـداری


زائران امروز: 7
زائران دیروز : 11
کل زائران: 108817

SiaVash