سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحت الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍمِنْ اوْلیائِک

حوالی آفتاب
 
صـحـن دوستـان
سقاخونه

شهین خانم و مهین خانم توی خیابون به هم رسیدن ،بعد از کلی احوالپرسی و چاق سلامتی، شهین خانم پرسید: راستی از دخترت چه خبر؟
دوسالی باید باشه که ازدواج کرده، از زندگیش راضیه؟ بچه دار شد؟
مهین خانم یه بادی به غبغب انداخت و گفت:
آره جونم، این پسره، شوهرش، مثل پروانه دور سرش می‌چرخه، اون سال اول عروسی که دایم مسافرت بودن، همه جا رو رفتن دیدن، عید اون سال هم رفتن اروپا برای من هم یه پالتوی خیلی قشنگ آورده بود، تو کار های خونه هم نمی گذاره دست از سیاه به سفید بزنه، وقتی هم که حامله بود دیگه هیچی، اینقدر بهش می رسید حالا هم که بچه اشون به دنیا اومده تا پوشک بچه رو هم این عوض میکنه، آره شکر خدا خوشبخت شد بچه‌ام.
شهین خانم گفت شکر خدا، ببینم پسرت چیکار می‌کنه از زنش راضیه!؟
مهین خانم یه آهی کشید و یه پشت چشم اومد که ای خواهر نگو که دلم خونه ، پسر بد بختم هر چی در میاره همش خرج مسافرت این دختره می‌کنه، انگار زمین خونه اشون میخ داره اون سال اول که اصلاً توی خونه بند نبودن، اصلاً فکر نمی‌کرد که بابا این بدبخت خرج این همه سفر رو از کجا بیاره، بعدش هم عیدیه رفتن دبی، دختره برا ننه‌اش رفته بود یه پالتو خریده بود 100 دلار، پسره شده حمال خونواده زنش، طفلک بچه‌ام توی خونه عین یه کلفت کار میکنه، زنه دست از سیاه به سفید نمی‌زنه، حامله که شده بود این پسره دیگه رسماً شده بود زن خونه، بعد هم که زایمان کرد حتی پوشک بچه‌اش رو میده این پسر بد بخت عوض می‌کنه...


 

 

حوالی نوشت:

مادرشوهرعزیز ، مادر زن گرامی عضو جدید هم فرزند شماست...

و دیگر هیچ....


[ دوشنبه 92/1/26 ] [ 10:53 عصر ] [ حوالی آفتاب ]

یکی انگار داره دل رو به یه جای غریبی می کشونه ...
اون که با چادر خاکیش گناهای همه رو می پوشونه ...
انگاری دست خودم نیست ...
انگار داره دلم باز بهونه ...
چشم گریون ! مثل بارون ! می بارن اشک های من دونه دونه ...
تا می خوام پا بذارم رو عهدی که بسته دلم توی حرم ....
یکی دستاشو می ذاره دوباره مثل قدیما رو سرم ...
نمی ذاره که دوباره من بمونم و دل در به درم ...

 

مادر

 

حوالی دل: 

- در را باز کن زهرا جان
نه میخواهم هیزم آتش بی غیرتانِ درب خانه ات شوم...
ونه میخواهم ریسمان بر دستان علی بزنم!

آمده ام گدایی...در را بازکن مادرجان...

-در عزای مادرت یابن الحسن یک دم بیا
تا نپرسند این جماعت بانی مجلس کجاست...

- میخواستم بگویم : 

اما فقط میتوانم ...................

مگه سکوت چشه؟

 


[ شنبه 92/1/24 ] [ 11:37 صبح ] [ حوالی آفتاب ]
........

.: Weblog Themes By S.shAriAty :.

اذن دخـول

تو از حــوالــی آفتـــاب و مشرق دل.... به لحظه های زمینی نهاده ای منزل... درون حادثه ها حاضر است تاریکی... تو از حـــوالــی آفتـــاب می شوی نازل...
رواق دارالحجه
پـنجـره فـولـاد
کفشـداری


زائران امروز: 14
زائران دیروز : 9
کل زائران: 109045

SiaVash