سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحت الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍمِنْ اوْلیائِک

حوالی آفتاب
 
صـحـن دوستـان
سقاخونه

یادم می آید ب  چند سال پیش یکی از دوستان ک  دانشجو بودند آنموقع... تعریف می کردند ک استادشان سر کلاس ازآنها خواسته ک هرکس ب این فکر کند ک بزرگترین آرزویش چیست؟!

این بنده ی خدا نیز می گوید ک دلش می خواهد  یک گوشی لمسی داشته باشد!!!! 

خب دلش می خواسته! البته ک ربطی ب ما ندارد...

یادم می آِید چند سال پیش تر یکی از خلاقیت های تبلیغاتی زدن طرح تبلیغاتی مورد نظرکاندیداها روی کارت های اینترنت بود.... کارت هایی 10 ساعته ، 20 ساعته و یک ماهه و چند ماهه و .....!!!

خب خلاقیتشان بوده است ! و البته که ربطی ب ما ندارد....

یادم می آید یه روزایی بازار اس ام اس آنقدر گرم بود ک فرهنگ سازان!!! ما مصرانه قصد داشتند از عنوان فارسی "پیامک" در گفتگوهای محاوره استفاده شود...

خب تلاششان را کردند !و الحق هم که موفق بودند و واژه ی اس ام اس کاربردش کم شد! و البته اینکه الان از واژه ی "اس " استفاده میشود به ما ربطی ندارد... کوتاهتر است و مختصر تر لابد!

یادم می آید روزگاری داشتن گوشی همراه مناسب هر سنی نبود!!!

خب صلاح مملکت کودکان را پدر و مادر می دانستند ! و البته که تربیت بچه های دیگران به ما ربطی ندارد!

من که خیلی یادم نمی آید اما میگوند یک روزی کنار هر صندوق صدقات یک صندوق پست هم دیده میشده است!!!

خب آن موقع نیاز بوده است.! اینکه الان شغلی به اسم پستچی گمنام است هم به ما ربطی ندارد!

 و همه ی اینها زمانی یادم آمد که در پارکی در حال قدم زدن و استفاده از هوای خوش بیست و سومین شب از دومین ماه تابستانی بودم... همان دم که دوستم با آرنج مبارکش سقلمه ای زد  و گفت : حوالی به نظرت اینا اومدن تفریح؟؟

و وقتی که برگشتم صحنه ای دیدم بس جالبناک... 

در نقطه ای تقریبا کم نور .... نیمکتی چهار نفره.... و پنج نفری که شاید به زور خودشان را کنار هم جای داده اند!!... چهار دختر نوجوان و یک پسر بچه .... و جالبی قضیه نقطه اشتراک پنجگانه شان بود...

هر پنج نفر مجهز به تبلت یا گوشی .... هر پنج نفر سر به زیر!!! .... انقدری ک حقیقتا دلم برای گردن های بی نوایشان سوخت!!! .... 

 هنگام برگشت از مسیر البته تغییراتی کرده بودند... جایشان باز شده بود... چهار نفر شده بوند..!!!!!!.... اما پوزیشن همان بود ک بود... و باز هم بیچاره گردن های بی نوا....

و باز یادم افتاد ب چندی پیشتر ... زمانی نه چندان دور... جمعی خانوادگی .... محفلی جوان و صمیمی.... اما دریغ از اوقاتی خوش چون گذشته.... همه سر در گوشی....

و اینچنین است که آرزوها رنگ عوض می کنند....

صرفا جهت حفظ محیط زیست و نگهداری از درختان!! کارت های اینترنت جایشان را به wifi می دهند ...

و پدر مادرانی که صلاح مملکت " پو " را بهتر می دانند... فرزندی در دنیای مجازی....

واتس آپ و وایبر و لاین و هایک و تلگرام و تانگو واسکایپ و  اینستاگرام و .... برای آدمی میشود خواهر و برادر و فامیل و دوست و خنده و گریه و  هوای آزاد و تفریح آخر هفته و هوای خوش شهرراز و ..... یک کلام می شود زندگی ....

رطب خورده منع رطب نکند... 

اما اینچنین نمی شود که بشود....

می گویند : تب تند زود عرق می کند ....

اما ظاهرا این تب زیادی آتشش تند است....

دنیا به کدام سو می رود را نمی دانم اما قبل از هرکس به خودم میگویم : اینها همه به ما ربط دارد!!!!

 

 آخر نوشت :

جدا از روابطی ک رو فناست، شاید دلم بیشتر از متن هایی می گیرد که به چه راحتی ارسااااااااااااااااااااااااااال می شود.....


[ جمعه 93/5/24 ] [ 12:54 صبح ] [ حوالی آفتاب ]

امشب دلم پر میزنه مثه پرنده تو قفس...

چاره ی درد دل من هق هق و نفس نفس...

بعضی وقتا ک چشمات دنیا رو نمی بینه و گوشات عالم رو نمی شنوه ...

وقتی ذهنت مثه یه کلاف سردرگم میون نشونه ها سر نخ رو گم میکنه...

همون موقع ک بی بهانه ، با بهانه دلت از همه جا گرفته و...

بغضی عجیب راه نفستو بسته و ترس از گم شدن میون اون همه شلوغی و هیاهو افتاده به جونت...

 فقط کافیه یکی بیاد دستتو بگیره و تو رو از اون ازدحام بکشه بیرون...

ببره تو رو یه گوشه بنشونه و بگه : یه امشب رو فقط مال من باش...!

و تو دلت غنج میره ...خون میدوه زیر پوستت....

میری میشینی یه جا و میینی ک ذره ذره نفس کشیدن داره یادت میاد...

از تو ممنونم نکردی جوابم...

با حال خرابم...

تو جمع گداهات تو کردی حسابم...

شکرشو ک کردی یادت میاد فقط خودشه ک میتونه تو رو بشنوه... پس قدر میدونی و حرفاتو میزنی :

زیر آسمونت امشب بارون رحمت می بارم...

من ب غیر از تو الهی با کسی کاری ندارم...

دلم گرفته ای همزبونم ، می خوام دوباره برات بخونم..

الهی العفو... الهی العفو...

 

وقتی ک پر از خالی شدی یهو ذهنت آلارم میده : هی تو ! یادت نره : ناگهان چقدر زود دیر می شود... ببین 27 هم تموم شد ...

 

دلـــمـ هـَــوای تو دارد ولـی چگــونه ببنــدم
هـــزار نامـه بـه پای کبــوتری کــه نــدارم   . .
....


عکس نوشت : شاهچراغ ،1393

بیت نوشت: سجاد رشیدی پور

آخر نوشت : الیس الله بکاف عبده...



[ جمعه 93/5/3 ] [ 11:56 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
........

.: Weblog Themes By S.shAriAty :.

اذن دخـول

تو از حــوالــی آفتـــاب و مشرق دل.... به لحظه های زمینی نهاده ای منزل... درون حادثه ها حاضر است تاریکی... تو از حـــوالــی آفتـــاب می شوی نازل...
رواق دارالحجه
پـنجـره فـولـاد
کفشـداری


زائران امروز: 3
زائران دیروز : 5
کل زائران: 108969

SiaVash