سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحت الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍمِنْ اوْلیائِک

حوالی آفتاب
 
صـحـن دوستـان
سقاخونه

وقت است تا ستاره شبها کنی مرا
در خیل زائران حرم جا کنی مرا
یک آسمون کبوتر و یک زاغ رو سیاه
مردانه می پرم تو تماشا کنی مرا

در پی یک سال انتظار از دیار شاهچراغ به حریم برادرش راهی میشوم...
نگاه بی قرارم مبهوت جاده های کویری و ثانیه شمار دیدن گنبد طلاست...
گوشهایم در انتظار لمس نجوای غربت مولا تابلویی ورود ممنوع به روی تمامی هیاهوهای دل بی تابم زده است....
شاپرک های قلبم ساعت ها پیش، بال در بال در نسیم ، در هوای کبوتر هایش، به سوی کویش راهی شده اند...
من اما در تب و تاب این لحظه های شور انگیز به این می اندیشم که چگونه بخوانمش؟ با کدامین واژه صدایش کنم؟ نمی دانم آیا می توانم صفر کلمات را در کنار هم بگنجانم؟؟؟
چه بوی دلپذیری! پلک هایم را می گشایم، حیرانی سراپای وجودم را در بر میگیرد... فقط چند کیلومتر دیگر تا مشهد....

                                                                                 ***
سرم ا بالا می آورم ، آری گلدسته ها دیده می شود ، نفسم بالا نمی آید....
وسعت نور طلایی اش جایی برای ماندن در قاب کوچک چشمانم می طلبد...
اشک هایم سیل گونه رد پایشان را روی گونه هایم به ثبت میرسانند....
امتداد نگاهم رقص پرچم سبز را در وزش نسیم به تماشا می نشیند....
صدای بوق ماشین ها مرا به خودم می آورد... شتاب قدم هایم، تپش نامنظم قلبم را هرچه محکمتر به سینه ی پر التهابم می کوبد...
فقط یک خیابان دیگر تا....

                                                                                ***
تصویر زیبای نگین ایران در برابر دیدگان تارم جان میگیرد.....
بازرسی را پشت سر میگذارم.... اذن دخول را زمزمه میکنم و وارد صحن میشوم.... زانوانم می لرزد.... پاهای گر گرفته از هیجانم خنکای سنگ فرشای صحن را حس میکند...
نمی دانم به کجا؟ اما می دانم که باید بروم... انگار باید به چیزی برسم که آرام و قرار را از من گرفته است... بازهم می روم....
فقط یک صحن دیگر....
***
کبوترای سپید بال..... سقاخونه....پنجره فولاد....ایوون طلا... ورودی حرم.... یه جو سنگین... زار زدن زائرای رضا... ضجه های مادرا.... دعای پدرا...جوونا...خوندن زیارتنامه... دورکعت نماز.... دو قطره اشک به وسعت یه اقیانوس دلتنگی....
شنیده بودم تو حرم شاه خراسون مهربونیش کاملا حس میشه اما حالا درکش میکنم....
حسی منو به جلو میکشونه.... انگار یه چیزی منو جذب میکنه.... یه ضریح طلایی روبرومه... دستای یخ زده از شوقم تو پنجره های گرمش گره میخوره...
صدایی گرفته با ترکیدن بغضم از زندان سکوت رها می شود........
و اینجاست که می فهمم برای صحبت با او به هیچ حرف و واژه ای نیاز نیست.....

 

                                                                           ***

 

 

یا رضا

 

 

 آخر نوشت:                                                                          

گفت : خواهشا امسال نه!!! 

مردد شدم اما.........

میدونن رو قول حساسم........ باید برم....... وگرنه آقا بدقول میشن......


[ پنج شنبه 91/12/24 ] [ 1:7 صبح ] [ حوالی آفتاب ]

و بالاخره 86 میرسد به هشت.....

چقدر این روز ها نفس کشیدن سخت شده.......

هوای اینجا هرچند بهاری اما هوای این دله هوایی نیست........

نمیدونم منتظرم هست یا نه ......... اما میدونم که دیگه هوش و حواس ندارم....

دلم هوای حرم کرده خوب می دانم
گرفته ظرف وجودم رسوب می دانم
تمام حال دلم را نوشته پای ضریح
همان فرشته ی وقت غروب میدانم
دوباره معجزه ی صحن چشمهای شماست
همین که کرده مرا میخکوب میدانم
دوباره با غزلی تشنه در وفای شما
دلم هوای حرم کرده خوب میدانم.......

یارئوف

 

ای که اومدی به پیشم یه روزی! گفتی بد حالم و ریشم یه روزی! من امام رضای مهربونتم، من همیشه یار و همزبونتم....
اومدی عهدایی بستی یادته؟ دلو به ضریح بستی یادته؟ زیر گنبدم نشستی یادته؟ ولی باز توبه شکستی! یادته؟

اومدم توبه نمودم یادمه! راز دل با تو گشودم یادمه! سرود آشتی رو خوندم یادمه! اما رو حرفم نموندم یادمه!

قسمایی رو که خوردی یادته؟ دلتو به من سپردی یادته؟ رفتی از حرم به شهرت یادته؟ آبروی منو بردی یادته؟
گله از چشم تو دارم میدونی! با گناه بردی قرارم میدونی! وقتی که دیدم بازم گنهکاری از چشام بارون می بارم میدونی!

میدونم که خیلی پستم آقاجون! توبه هامو زود شکستم آقاجون! تو که میدونی من آدم نمیشم! چرا باز میگیری دستم آقاجون؟
تو به من آبرو میدی باوفا! پرده رو بدیم میذاری هرکجا! من بی وفا که آدم نمیشم! مهربونیت منو کرده بی حیا!

میدونم ای عاشق رو سیهم! برده تاب از دل تو یک نگهم! میدونم یه روز میای پیش خودم! میدونم یه روز میای تو بغلم!
میدونم که هرچی بد باشی ولی.... عاشق حسینی و یار علی! گرچه تو بی وفا و بی کرمی! میدونم که سوخته مادرمی!
تو رو با همه بدیهات میخرم! روز محشر پیش زهرا میبرم! میدونم یه روز به پیش من میای! میدونم چقدر ابالفضل رو میخوای!
سرودایی رو که خوندی یادته؟ رو دلت غمی نشوندی یادته؟ توی مسجد گهرشاد دیدمت... میون ناله و فریاد دیدمت...
چشای قشنگ پر اشکتو من، دوست دارم...مراقبش باش سینه زن....من نمیخوام تو گناه ببینمت! توی شهوت و تباه ببینمت!
ولی باز منو فروختی یادته؟ چشم به نامحرما دوختی یادته؟ حیف این عشق قشنگت گل من.... قول بده عاشق بشی ای سینه زن....

آقا جون دیگه میخوام آدم بشم... به تو و به مادرت محرم بشم... من غلط کردم حلالم کن آقا.... من دیگه نمیشکنم دل شما.....
قول میدم به روی ماهت آقا جون، به جون گنبد طلایت آقا جون، به جون خاک قشنگ خراسون... قول میدم به جون مادرت آقا...
قول میدم به خون پاک شهدا... همیشه عبد و غلامت میمونم... به خدا کفتر بامت میمونم... قول می دم دیگه جز اسم تو چیزی نخونم....

 


[ پنج شنبه 91/12/17 ] [ 11:56 عصر ] [ حوالی آفتاب ]

مهم این نیست که چقدر زندگی کنیم،

مهم این است چگونه زندگی کنیم....

یکی از غذاخوری های بین راهی بر سردر ورودی اش با خط درشت نوشته بود: شما دراین مکان غذا میل بفرماییدما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.
راننده ای با خواندن این تابلو فورا اتومبیلش را پارک کرد. وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود ولی دید که خدمتگزار با صورت حسابی بلند بالا جلویش سبز شده است. با تعجب گفت:"مگر شما ننوشته اید پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟"

خدمتگزار با لبخند جواب داد : "چرا قربان ما پول غذای امروز را از نوه تان خواهیم گرفت ولی این صورت حساب مال مرحوم پدر بزرگ شماست.


زندگی

فکرکنم بهترین مطلب مکمل شعری از مجتبی کاشانی باشه:

نازنین

داس بی دسته ما

سالها خوشه نارسته بذری را بر می چیند

که به دست پدران ما بر خاک نریخت

کودکان فردا

خرمن کشته امروز تو را می جویند

خواب و خاموشی امروز تو را

در حضور تاریخ

در نگاه فردا

هیچکس بر تو نخواهد بخشید

باز هم منتظری؟

هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید

و نمی گوید بر خیز

که صبح است بهار امده است

تو بهاری، اری

خویش را باور کن....

یک زندگی زیبا از آن شما باد....

 

 


[ جمعه 91/12/4 ] [ 12:19 صبح ] [ حوالی آفتاب ]
........

.: Weblog Themes By S.shAriAty :.

اذن دخـول

تو از حــوالــی آفتـــاب و مشرق دل.... به لحظه های زمینی نهاده ای منزل... درون حادثه ها حاضر است تاریکی... تو از حـــوالــی آفتـــاب می شوی نازل...
رواق دارالحجه
پـنجـره فـولـاد
کفشـداری


زائران امروز: 5
زائران دیروز : 11
کل زائران: 108815

SiaVash