وقتى صداى نقاره غروبهاى صحنت قدمهايم را ميخکوب مىکند، فرياد رضا رضا را در متن موسيقى محزون مىشنوم و بغض شکستهام را تقديم ديدارت مىکنم.رضا جان! دانه کدام انگور جرئت يافت که طعم ذلت مأمون را به کام تو بچشاند تا قبله هشتم را در صبر و لبخند خويش بنا کنى؟
امروز، تنها نه خيابانهاى خراسان که تمام رگهاى عاشقانت، به گلدسته و رواقت ختم مىشود.خاطره سوزاندن جگرت، تا قيامت از ذهن خاک خراسان بيرون نمىرود.آهوى دلم دوان دوان مىآيدتو آن جگرسوختهاى که آب را به زائرانش هديه مىکند؛ زيرا اولاد على عليهالسلام از عزيزترينهاى خود مىبخشيدند و من در صحن تو، به دنبال اشارههايى مىگردم که با آن حرف مىزنى؛ مثل پرواز همان کبوتران که با گندمهاى محبت تو، عمرى است اسير رهايى در آسمان همجوار تواند.هر روز به شوق تکرار خاطره تو و آهو، آهوى دلمان از هر جا رميده مىشود؛ دوان دوان در سايه تو مأوا مىگيرد تا دست تو، مثل ابرى سخاوتمند، بر نيازش ببارد؛ پس اشتياق تند ما را مجاب کن يا على بن موسى الرضا!