سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحت الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍمِنْ اوْلیائِک

حوالی آفتاب
 
صـحـن دوستـان
سقاخونه

[ یادداشت ثابت - سه شنبه 91/9/1 ] [ 3:56 عصر ] [ حوالی آفتاب ]

معبودم !
ای محتوای من زچه دل می بری هنوز؟ 

کالا که بنجل است،چرا می خری هنوز؟

بایددلی برای خودم دست و پا کنم 

وقتی که نیست دل تو چرا دلبری هنوز؟ 

گم کرده ام مسیر تورا صد هزار بار 

اما تو راه قلب مرا ازبری هنوز 

صدبار خورده ام نمک و دل شکسته ام 

قربان غیرتت که گدا پروری هنوز 

صدها عزیز کنج خیالم نشسته اند 

یوسف زیاد هست ولی سرتری هنوز 

گاهی به خود تلنگری از ذکر می زنم:

 ای ناسپاس؛ بشنو صدایش ، کری هنوز؟!


[ سه شنبه 96/3/9 ] [ 1:48 صبح ] [ حوالی آفتاب ]

چندمااااااااه ِ که نیومدی ... نتونستی یا نخواستی یا نشده فرقی نمیکنه ... تو نبودی !

امشب اما به یاد حال و هوای شب های ماه رمضون فقط به نیت دلت سیستم رو روشن کردی...

مراسم ارگ رو گرفتی ، همزمان یه سر به "حوالی آفتاب" زدی و یه نگاه به "لحظاتی آفتابی در همین حوالی" کردی... و تازه فهمیدی که چقدر دلتنگی.... که چقدر بغض داری...

سخنرانی تمومه... یه آنتراک داره تا مناجات شروع شه.... میری سراغ فایل مناجاتایی که داری... چشماتو میبندی و رندوم یکی رو پلی میکنی و دلت میخواد هق بزنی وقتی میشنوی :

إِلَهِی قَلْبِی مَحْجُوبٌ وَ نَفْسِی مَعْیُوبٌ

وَ عَقْلِی مَغْلُوبٌ وَ هَوَائِی غَالِبٌ

وَ طَاعَتِی قَلِیلٌ وَ مَعْصِیَتِی کَثِیرٌ

وَ لِسَانِی مُقِرٌّ بِالذُّنُوبِ فَکَیْفَ حِیلَتِی

یَا سَتَّارَ الْعُیُوبِ وَ یَا عَلامَ الْغُیُوبِ

وَ یَا کَاشِفَ الْکُرُوبِ اغْفِرْ ذُنُوبِی کُلَّهَا بِحُرْمَهِ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ

یَا غَفَّارُ یَا غَفَّارُ یَا غَفَّارُ

بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ .

همین!


چـون آهـوی ِ سـر گشـتـه
بـه تـو مـایـل مـن ...
آغــوش گـشـا
 کـه بـی پـنـاهـم آقـا ...


[ سه شنبه 96/3/9 ] [ 1:45 صبح ] [ حوالی آفتاب ]

زنگ زده بودم ازش حلالیت بگیرم!

گفت : کاظمین هم میرین؟

گفتم : نمیدونم ! فکر نکنم!

گفت : حس حرم امام رضا رو داره! همین الان از امام رضا بخواه که بری ! همین الانِ الان بخواه!

خندیدم و خواستم!

و خواستندمان!

و رفتیم!

و چقدر راحت و بی دغدغه می شد با امامِ جوان ها حرف زد!

حرف که چه عرض کنم ، گویی خانه پدرش بودیم که تماماً گفتیم و خندیدیم و کودکی کردیم!

شرم حضورِ پدرش را داشتیم و شوقِ بودن در صحن و سرای پسرش!

آقاجان درست که حال و هوای صحن و سرایتان چشیده شد اما عجیب دلم تنگ است برایتان!

سلامی که بردیم!

سلامی آورده ایم! بطلب برای عرضِ ادب!

 

 

عشق گاهی  
یک اجابت نزد حاجت‌مند هاست

عشق گاهی 
بین باباها و تک فرزند هاست 
.....


[ دوشنبه 95/6/22 ] [ 7:43 عصر ] [ حوالی آفتاب ]

همین پارسال بود که دلت گرفته بود ....از بودن در جمع همیشگیا ! از تکرارِ مکرراتِ یه سوالِ تکراری : میری؟ و جوابی تکراری تر : نه!

عصر بود که پیام داد : میری؟ گفتی نه! مگه ما رو راه میدن؟ گفت : پس کیو راه میدن؟ و رفت!

شب بود که زنگ زد !!! تند و پشت سر هم  گفت : اسمت رد شده!! دوهفته ی دیگه حرکته! فقط یک هفته وقت داری که گذر نامه بگیری! پس ، فردا صبح رو از دست نده! پنجشنبه اس ، حواست به ساعت اداری باشه! راضی کرن بابات هم با خودت! و تو بودی و سکوتی که واژه ها را گم کرده بود!

فردا صبحش به ظهر نرسیده ، تو بودی و کارهایی که ناتموم نبود!!!!

دوهفته ای که در بهت گذشت!! در ناباوریِ تمام!!

 

زمان حرکت رسید و سوار اتوبوس شماره ی هشت شدی و حرکت اما تو هنوز...........



شب بود که رسیدی نجف! هوا رو که آلوده دیدی فکر کردی : یعنی نمیشه از همین دور گنبد ببینیم؟ شاید هم منتظر خیابانی بودی همچون خیابانِ امام رضا! همان که از آن دورها گنبد قشنگش نور میده و میدرخشه!

گفتن باقی مسیر رو باید پیاده رفت! از بین بازار میرفتین و از کوچه ها!

فضا چقدر غریب بود! اون فضای غریبونه و اون کوچه های خاکی ، اون بازار شلوغ و بهم ریخته قطعا نمیتونست جایی حوالیِ حرم باشه! چرا این هتل ها نمایان نمیشن؟ چرا زودتر نمیرسی که زودتر بتونی حرم؟

پیچ رو رد کردی و اون گلدسته ای که ساعت داشت حواستو پرت کرد! ناخودآگاه ایستادی و ماتت برد!

تو بهت بودی ، در حال هضمِ صحنه ی روبروت که یهو دستتو کشید و برد جلوتر! تا بخوای زبون باز کنی و بگی چیکار میکنی ؟ روبروی در بودی و چشمت خورد به ضریحش!!!

قلب تو تاب اینهمه هیجان رو داره؟ چرا هی وضوح تصویر کم میشه؟

چرا دم از رفتن میزنن؟ تو که هنوز گنگی! چرا صبر نمیکنن به بابا سلام بدی؟

چقدر طولانی گذشت آن چند ساعت تا زمان برگشتت!

نیمه شب بود که برگشتین!

که اذن ورود دادن و تازه فهمیدی کجایی! که چشمات بارونی شد و به سختی میدیدی متن دعای ورود و زیارت!

تو غرق خوشبختی بودی و دوستت حواسش بود که آدابِ خاصِ زیارت رو رعایت کنی! که به ترتیب بخونی ! که گره نخوری به مشبک ضریحش! که دورکعت نماز بخونی و از دور سیر نگاهش کنی!

وارد صحن که شدی تازه نفس حبس شده ات آزاد شده بود! تازه میخواستی تحلیل کنی چی دیدی و کجایی که چشمت خورد به ایوونِ طلاش.......

................................................

گنبد اما ! در حال تعمیر بود و به دلت موند دیدنش!

همون گوشه ی صحن نشستی و مداحتون خوند! اون شب و شب های دگر!

فردا که برگشتی راهی برای ورود و رفتن به کنار ضریح نبود! تموم شد؟ دیگه راهی نیست برای گم شدن تو آغوش پدر؟ و دیگه هرسحر تو بودی زانو زدن پشت دری بسته شده!

از اون پشت هم میشد بابا صداش زد و باهاش حرف زد!

اما تو از همون دومین بار زیارت دلتنگ شدی برای ضریحی که فقط یکبار لمسش کردی ، برای گنبدی که ندیدی! پس  ، تو باید باز هم برگردی!

سه روز گذشت! سه روزی که تماما فکر کردی به غربت بابای عالمی!

همیشه شنیده بودی نجف و حرمش ، پر از آرامشه! تو اما غرق بودی در اون همه غربت!

و لحظه به لحظه می فهمیدی چقدر نشناختی کسی رو که غریب زندگی کرد ، غریب شهید شد و حتی غریبانه زیارت میشه!

هوای نجف هرچند بوی پدر داشت ، هرچند آرامش ِ نگاه ِ پدر داشت ، اما هوا هوای غربت بود!

به کربلا که رسیدی ظهر بود.

شنیده ای  حرم حسین را باید با گرد و غبار راه  زیارت کرد!

پس بعد از رسیدن و بدون غسل راهی میشین.

 

از کوچه پس کوچه ها رد میشین و نگاهت اطراف رو بررسی میکنه ، نمیدونم داشتی چی میگفتی که به ناگاه دیدی دونفر همراهت ایستادن! یه نگاه به اونا و دستای روی سینشون! یه نگاه به زاویه دیدشون! نگاه ِ اول به گنبد!

در لحظه دهنت خشک شد و راه گلوت بسته!

سکوت کردی و دم نزدی از غوغای درونت! تپش قلبتو نادیده گرفته و پشت سرشون راه افتادی!

رشته ای بر گردنت افکنده دوست ! می کشد هرجا که خاطر خواه ِ اوست....

 

درهای ورودی رو میبینی و رد شدنشون رو! هیچ نمیگی! میرسن به ورودی مورد نظر!


وارد میشی و بعدن میفهمی ، باب هشتم ، باب الفراته! وارد میشی و صحن رو میبینی اما درکوچک روبرو با اون پرده ی سبزش نظرتو جلب میکنه!

میگه : از این سمت بریم نماز بخونیم ، بعد بریم زیارت! قدم هات اما به اراده ی خودت نیست! مستقیم میره!

میگه : حوالی! بیا! به جماعت برسیم! تو اما دستات پرده رو میزنه کنار!

پرده رو میزنی کنار ، پشت سرت میاد و هیچ نمیگه! و تو فقط صدای هق زدنت رو میشنوی!

یه ضریح کوچک روبروته! اونقدر از لحاظ حجم کوچیکه که عظمت و بزرگی خدای ادب تو رو میگیره و زانوهات سست میشه!  که وقتی زمین میخوری ، تمام حقارتت رو سرت آوار میشه!

میترسی! میترسی از اینکه اجل تا یک دقیقه دیگه مهلتت نده! زمان نشستن نیست! مهم نیست قدم هات می لرزه، مهم اینه که باید بری! میری و میرسی به اون مشبک هایی که ...........

خدایا.........

میری و برمیگردی عقب!! هرچی سعی میکنه آرومت کنه ، بند بیاره این سیل راه افتاده از چشمت رو نمیتونه! پس میزاره خلوت کنی! نمیدونی چقدر طول کشیده که برن و برگردن! اما بلندت میکنه و میبره اونور!

حالت خراب تر از اونیه که بخواین زیاد بمونین!

میزنین بیرون! این خیابون چقدر آشناست! همون جایی که بارها عکسشو دیدی و حسرتشو خوردی!

 

همون جایی که نمیدونی چطور راه بری! زشت نیست پشت به آقا؟ اما گنبد روبرو هم نمیزاره چشم ازش برداری!


سعی میکنی چشمای نیمه بازت رو خوب باز کنی!

بی تابی درونت و تپش قلبت قابل کنترل نیست!

خودتو جمع میکنی و میری! میرسی و میری داخل!

گم میشی تو اون همه عظمت!

زانوهات سست میشه! باز می لرزه! باز....

میگه هنوز باید بیای! از اون در میری داخل و سیل جمعیت میبینی ، اما باز هم باید بری!

میری و بالاخره میبینی شش گوشه ی ضریح خشگل آقا رو!

دلت اما آروم میشه!! آرامشی غریب!! ضربان قلبت نظم میگیره!!

.

آخر نوشت: یک ساله که می خوام بنویسمش!باید اینجا در حوالی آفتاب ثبت بشه ، اما نمیتونم! نمیشه گفت اون حس و دیده ها و ....!

حرف ناگفته زیاده اما این انگشتا قدرت نوشتن از قتلگاه و تل زینبیه و خیمه گاه و کف العباس و قدمگاه و ......... ندارن! این انگشتا تا همینجا هم زیادی همراهی کردن!

دیگه نمیتونم!

التماس دعا!

دعاگو!

یا علی


 




[ چهارشنبه 95/6/3 ] [ 10:20 عصر ] [ حوالی آفتاب ]

روز جمعه اس ، از خواب بیدار شدی....

به هرکدوم از شبکه های مجازیت که سر میزنی ، میبینی یکی برات نوشته: تو موکب الرضا به یادتم....

همین اسم ، همین یه جمله ی تکرار شده از آدمای متفاوت، حالی به حالیت میکنه ، تا اینکه میرسی به یه عکس..... یه عکس از موکب الرضا.... موکبی که گنبدش خیلی گنبده..... و این عکس از همه ی تصاویر دیده شده بیشتر دلتو میبره....

پیش خودت فکر میکنی ، اگر رفته بودی به آرزوت میرسیدی؛ زیارت امام رضا(ع) قبل از.....

سهم تو شده آه حسرت.....

حوالی آفتاب چندروز پیش سه ساله شد....

فردا هم تاریخ خاصِ شناسنامه ایه توئه....

و چقدر دلت خواسته تو هم روز تولدت تو حریم امنش باشی....

گفته برات هدیه تو میگیرم و برمیگردم اگر بدن...کاش بدن...

روزی که با امام رضا شروع شه ، حق داری اگر دلتنگ تر باشی.....

حق داری هوای گریه داشته باشی...

حق داره دلت هر ناممکنی رو ممکن بخواد...

حق داری بهونه گیر بشی...

فردا تولدته.... مثل همیشه روزِ توئه... برات خاصه و دوسش داری...

مثل هرسال اینکه شادی و پرانرژی منافاتی نداره با اون غمی که ته دلت میاد..‌ هرچند امسال کمی بیشتر باشه...

راستی چرا آدم روز تولدش ، اون ته تهای دلش یه غمی موج میزنه؟

دلم میخواد ذهنم ساکت شه ، حداقل واسه یک ساعت!... کاش فکر نکنه ، کاش مرور نکنه... کاش به پاهام یادآوری نکنه که جاش خالیه بین اون قدمایی که لحظه لحظه دارن نزدیک تر میشن....

همه چیز خوبه...

همه جا آرومه...

فردا تولدمه...

فردا روز منه...

من اما فقط دلتنگم...

همین و بس....

پستِ بدون ویرایش.... نمیدونم چی نوشتم.... قصد بازخوانی هم ندارم...

همین!

 

یا رئوف....

نوشته شده :6-9-1394

 

ارسال شده :7-9-1394


[ شنبه 94/9/7 ] [ 12:2 عصر ] [ حوالی آفتاب ]

همه چیز خوبه.... شهر در امن و امانه... آسمون آبی و هوا صافه....

آرامشی که هست... زندگی ای که در جریانه ... مثل قبل ... با پایین و بلندی اما در حال گذر....

سختم باشه قابل تحملِ....

اصلا هیچ چیز مهم نیست...

مهم اینه که من دلم تنگ شده.... خب دیگه خیـــــــــــــــــلی تنگ شده....

اونقدری که حس میکنم اگر بگن آماده شو ، فردا حرکته ، از شوق در دم نفسم بند میاد....

دلم میخواد چشمامو ببندم و باز کنم و اونجا باشم....

همون گوشه ی همیشگی...

یا پله های اداره آگاهی....

همون آخر صحن آزادی ... روبرو درب بهشت ثامن...

کنار یکی از ستون های دارالحجه....

صحن جامع رو قدم بزنم...

صحن کوثر رو رد کنم....

بشینم رو فرش صحن جمهوری.....

همه اش سرای شماست.... فقط کافیه مهمانتان باشم.....

اوووه کلی حرف هست که باید بزنم.... مثل همیشه نیست که.... جنسش فرق میکنه.... جدیده.... خب ذوق دارم زودتر بیام بگم....

چرا اینقدر روزها طولانیه؟.......

راستی من کل این هفته ای که گذشت رو ترسیدم.... ترسیدم از نشدن و نیومدن..... این ترس تکراری نیست ... اما هیچ وقت حقیقی نشد... دلم می خواد به خودم بگم این بارم الکیه.....

و هست ... حتما هست..... من خیـــــــــــــــــــــــــــلی دلتنگم....

اَه... چقدر این واژه ها حقیـــــــــــرن.... چرا نمیتونن حجم دلتنگیمو بیان کنن....

خب البته مهمم نیست.....

 

میبینین دیگه.... میدونین......... من خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دلتنگم......

راستی هدیه ای که فرستادین عجیب شوک زده ام کرد.... وقتی گفت چشماتو ببند و دستاتو باز کن به هرچیزی فکر کردم الا چیزی که بود.... فکر میکردم از طرف خودشه ، نمیدونستم که..... به قول خودش واسطه بود... گفت سفارشی برام فرستادین. راست گفت.....

بنده نوازی کردین.... و من باز هم دلتنگ تر....

اینکه اینقدر هوامو دارین منو به جنون میرسونه.........

دیوانه زنجیری سلطان شده ام........ خوشبخت تر از مرا نشانم بدهید.............

باشه ..... با همون سرمو گرم میکنم تا بگذره این روزهای ناگذر....

کرمتون منو حسابی پررو کرده ... پس حرف آخر اینکه :

من.... هم دلتنگم... هم منتظر..........دیگه باقیش با شما..........

 

جدا نوشت : پست محرمی نذاشتم چون.................!

باشه به وقتش.......


[ جمعه 94/8/8 ] [ 11:19 صبح ] [ حوالی آفتاب ]

اصلا درستش اینه آدم یه نفر رو تو زندگیش یه جور خاص دوست داشته باشه....

فارغ از همه چی!

چه فرقی میکنه که یه آدم معنوی باشه ، یا مادی! خانواده باشه یا دوست یا آشنا یا غریب یا هرکس دیگه .... اینکه چند سالشه یا رنگ پوستش چیه که مهم نیست.... شغل و درآمد و وزن و سایز پاشم اهمیتی نداره....

مهم اینه که دوسش داشته باشی...

وقتی بهش فکر میکنی آروم بشی و آرامش بگیری....

که حتی یادش تو رو پر کنه از حسای خوب...

کسی که مهم نباشه حضور داره یا نه! اصلا دوست داره یا نه! تو مهمی!

کسی که دلت نیاد باهاش قهر کنی ، دعوا کنی ، داد بزنی.... خب اینجوری اعصابت خورد میشه  ،اونوقت اونم مثه بقیه مایه ی اعصاب خورد کنیه.... البته ها میتونی خودتو واسش لوس کنی ، ولی فقط در همون حد...

کسی که راح روح باشه....

کسی که وقتی دلتنگی تو ذهنت باهاش حرف بزنی ... بدون تعارف ، بدون رودربایستی ....

با هر لحن و کلامی که دوست داشتی....

اصلا میتونی باهاش بی پرده از همه چی بگی و حتی بخندی....

میتونی وقتی ذهنت شلوغه بشینی توی ذهنت باهاش بحث کنی.... مشورتم میتونی بگیری...

گاهیم باید باشه تا توبیخت کنه و بهت تذکر بده... همون وقتایی که خوابت میبره و غافل میشی ، هشیارت کنه.....

البته ها اینا مستلزم اینه که خوب بشناسیش ، که بتونی توی ذهنتم باهاش یه ارتباط خوب بگیری...

اصلا اون یه نفر میتونه خودت باشه....

آره خودت.... میتونی با خودت دوست شی...

خوبی دوستی با خودت اینه که همیشه در دسترسی.... دلتنگیشم کمتره....

تازه یه مزیت دیگه هم داره... مجبور میشی بری دنبال خودشناسی....

خودشناسی ایستگاه اوله خودسازیه....

اصلا اینا به کنار به خوش گذشتن هاش فکر کن....

اینکه اوقاتتو با یه نفری که حرفتو میفهمه و حرفشو میفهمی خب لذت بخشه دیگه ، مگه نه؟

مجبور نیستی واسه لحظه هایی که میگذرن هزینه ای خرج کنی و باج بدی....اصلا گذرشو حس نمیکنی...

منظورم از این اوقات و لحظه ها ذهن و فکرته .... همون که دائما شلوغ کاری میکنه.... همون که باید بالاخره به یه نتیجه ای برسونیش....

مثلا میتونی با امام رضا (ع) باشی.... لایق شدن سخته ولی اگر بهش رسیدی شیرینه .... خدایا رسیدنم آرزوست............

آهان ! خدا....

 

خدا دیگه خیلی خیلی خوبه.... بیشتر از خودت در دسترسه....حســـــــــــــشم خیلی خوبه.... همیشه و همه جا هم حرفاتو می شنوه...میشنوه که چه عرض کنم! جوابم میده.... دقیق و سریع .... خدایا با تو، به تو رسیدنم آرزوست.......

.

این متن بی تاریخ رو خیلی وقت پیش نوشتم...

ولی چه به موقع دیدمش...

آقای خوبی ها! دارد محرمش می آید....

دلتنگم...

دلم.......


[ دوشنبه 94/7/13 ] [ 11:25 صبح ] [ حوالی آفتاب ]

چند روزی بود که برگشته بود.... محکم بغلم کرد و گفت : خیلی به یادت بودم ، خیلی جلو چشمم بودی ، مخصوص برات دعا کردم ، روبروی ایوون طلای نجف.......................

.

گفتم : برام از اونجا میگی ؟

گفت : به گفتن نمیشه ! باید بری ببینی......

.

گفتم : برام از کربلا میگی؟

گفت : نه! توانشو ندارم ، ایشالا میری می بینی................

.

تو جاده بودیم...

یهو گفت : حوالی تا حالا کربلا رفتی؟؟

گفتم : نه ..................................

گفت: از امام رضا بگیر.... منم از امام رضا گرفتم....

.

تنها بودم ، روبرو پنجره فولاد ایستاده بودم...

یه صدایی کنار گوشم گفت* : حوالی تا حالا کربلا رفتی؟؟

گفتم** : نه..................................

گفت* : منم تا حالا نرفتم... میگن باید از همینجا بگیریم.....

.

روز آخر اعتکاف بود ، بعد مراسم صدام زد.... فهمیدم میخواد خداحافظی کنه...

گفتم : ای بابا چه عجله ایه؟ هنوز مونده تا اذان.....

گفت : حوالی ! یکشنبه دارم میرم کربلا................................

.

از کربلا برگشته بود ....

رفتم پیشش...

گفتم چطور بود؟

گفت : دنیایی بود ، باید بری ببینی..... همش یه طرف ، نجف یه طرف....بی قرارم باز برم.....

گفت : خیلی به یادت بودم . مخصوص روبرو ایوون طلای نجف دعات کردم....

.

گفت : تا حالا کربلا رفتی؟

گفتم : نه.........

گفت : هه!!!! نرفتی؟؟ من دوبار رفتم..اربعینم می خوام برم..نرفتی تا حالا؟

گفتم :نه..........

.

گفت : واسه کربلا اسم نوشتی؟

گفتم : نه. مگه ما رو اونجاها راه میدن؟

.

و شد آنچه شد ..............

.

گفت : خواب دیدم...

گفتم : خیر باشه...

گفت : خیره ایشالا... من و تو و فلانی  ،صحن آزادی ، شب قدر ، جوشن کبیر...................

.

گفتم : دعوت شدم...

گفت : من دعا کردم ، شب قدر ............

.

گفتم** : دیدی آخرش با هم همسفر شدیم؟

گفت* : دیدی امام رضا چه میکنه؟

.

یه وقتایی ، یه اتفاقی میفته ، که شوق زده میشی ، سورپرایز میشی ، هیجان زده میشی ، اما بعدا ته تهش میگی : بعید نبود ، انتظارشو داشتم...

اما یه وقتایی سورپرایز میشی ، اونقدری که تا یک هفته زبونت بند میاد ... باورت نمیشه ... فکر میکنی خوابی و آرزو میکنی ، کاش هیچوقت بیدار نشی... بار اولت نیست ... همیشه وقتی دعوت شدی غیرمنتظره بوده ، یهویی بوده ... همیشه در اوج ناامیدی سورپرایز شدی...

اما حالا....

حالی فراتر از ناامیدی... سورپرایز میشی وقتی اونقدر برات آروزی محالیه که حتی بهش فکر نمیکنی... که همیشه آه حسرتش نصیبت بوده....

اما حالا...

در حالی که بی خبری از همه جا و همه کس ... که غرق خودتی و .....!  در عرض چند ساعت ، با یه تلفن رنگ دنیات عوض میشه ....

دنیات دنیایی میشه که می خواستی ... با همون کیفیت... همونی که همیشه بهش فکر کرده بودی... همونی که در کمال گستاخی شرط کرده بودی...همونی که با جسارت تمام گفته بودی یا این یا نه!..... همونی که حتی هیچ وقت جرئت نکردی به زبون بیاری ...

.

کسی چه می داند؟؟؟؟؟؟؟؟

.

دیگه حتی اگر بمیری هم ، ناکام از دنیا نرفتی....

.

کاری ازت بر نمیاد جز شکرش....

عبد سرافکنده منم..... بنده ی شرمنده منم....

.

عده ای با کرمت مجنون و با صفا شدن...

خیلیا از حرمت راهی کربلا شدن...

دل که مبتلا میشه ،

جنسش از طلا میشه...

میگه برم امام رضا ، تا بگیرم یه کربلا...

شب شیون  و شینه ، شب شور حسینه...

دلم پنجره فولاد یا بین الحرمینه...

.

.

و بالاخره مرا خواستند...

باشد که لیاقت حضور داشته باشم. حضوری شایسته ی لطف و کرمشان...

دعاگو باشید...

به رسم سفر حلال کنید...

به رسم زیارت دعاگو هستم...

.

و عرض تبریک ویــــــــــــــــــژه به مناسبت ولادت سلطان و ولی نعمتون.... همان که هرچه داریم از کرم او داریم....

 

 

عکس نوشت : بهمن ماه 1393....


[ سه شنبه 94/6/3 ] [ 8:0 عصر ] [ حوالی آفتاب ]

  "این بار ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت قرعه کار به نام من دیوانه زدند."

نوبتی هم اگر بود این بار نوبت از آن او بود. قند در دلش آب می کردند از خوشی ، ولوله ای بود در ذهنش از توأمان اشتیاق و اضطراب.

کرور کرور سؤال ها روی ذهن آشفته اش لی لی می کردند و او همچون مرغ سرکنده فقط خود را به در و دیوار ذهنش می کوفت. شوخی که نبود! به دیدار بزرگی می رفت. چه بپوشد؟ چه بگوید ؟ چه بخواهد اصلا؟! با چه واژه ای بخواندش؟!

آه چقدر دلتنگ بود. برای تماشای قرص قمرش در دل تاب نداشت . اگر نشود؟ اگر اجازه ورود ندهند؟ اگر.... اگر ....

و در آن بحبوحه ی حدیث نفس و بیقراری اش خود را در مقابل یک گنبد فیروزه ای یافت !

چطور کوچه پس کوچه های دلتنگی را پیموده بود تا به خیابان احمدی رسیده بود؟ و اینک چیزی که اهمیت داشت حضورش در مقابل باب الرضا بود.

دلهره هایش در میان جمعیت گم می شدند . دسته دسته مردم را می دید که داخل می شوند . چطور ورود آنقدر برایش سخت می نمود؟! آخر باید اجازه می گرفت.

دست لرزان بر قلب ملتهبش نهاد و زمزمه کرد : ءَاَدخُلُ یاسَیِّدُ اَمیر....

و آن وقت که مروارید اشک از چشمش غلطید دریافت که اذن دخول را گرفته است و با گوش جان شنید که : اُدخُلوها بِسَلامٍ آمِنین ....

جان گر گرفته اش را با خنکای حرم آرام کرد. شاید بوی بهشت را استشمام می کرد....! یا صدای بال ملائک را می شنید...! اما هرچه که بود ترنم گلهای حرم صورتش را نوازش می داد. نور بود که می پاشید بر روی صورتش.

کنون به آستانش نزدیک می شد و گام هایش استوارتر...

سربالا کرد . کبوتر دل را در آسمان حرم کبریایی اش پرواز داد. یا زهرایی گفت . عتبه را بوسید و در التهاب دیدار روی یار وارد رواق شد.

انگشتانش غرفه های ضریح را فریاد می کردند. ضریح آغوشی باز کرده بود انگار .

هاجروار دوید و سر بر دامن یار نهاد. زبان به کام گرفته بود و فقط آرام آرام می گریست و در آغوش پر از عطوفتش مست می شد و باز هم مروارید اشک بود که می ریخت.

صدایی شنید. صدای خش دار مادری که با بغضی آمیخته به شوق می نالید :

یا حضرت شاهچراغ پسرم...

یا حضرت شاهچراغ دخترم...

یا شاهچراغ جوونا...

یا پسر موسی بن جعفر حاجت همه ...

به خود آمد قدم به قدم با ناله های دل آن مادر راه رفته بود. و تازه فهمید به تمام دل گویه های او آمین گفته است.

پیرزن رفت و جوان با نگاه متحیرش زن را بدرقه کرد.

مرغ سرکنده روحش حالا جانی تازه یافته بود.

پاسخ سؤال هایش را یافت . چقدر ساده می توان عقده دل را گشود و سبک بال شد، زیارت کرد و حاجت گرفت.

 

و او حاجتش را گرفته بود : دمی آرمیدن در آغوش محبوب ....دمی قرار کنار یار ...


آخر نوشت: این متن پارسال نوشته شد ، یک ماه قبل از دهه ی کرامت.... (البته کمک های مردمی هم شامل حال این متن شدهتبسم آنچنان که می توان گفت به نوعی ،، دیگر نویسنده ی اصلی اش من نیستم)

عکس نوشت : همین امسال ، نیمه ی رجب... سحرگاه....

تبریک نوشت : میلادشون مبارک .... خوش به حال ما ....


[ چهارشنبه 94/5/28 ] [ 6:40 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
........

.: Weblog Themes By S.shAriAty :.

اذن دخـول

تو از حــوالــی آفتـــاب و مشرق دل.... به لحظه های زمینی نهاده ای منزل... درون حادثه ها حاضر است تاریکی... تو از حـــوالــی آفتـــاب می شوی نازل...
رواق دارالحجه
پـنجـره فـولـاد
کفشـداری


زائران امروز: 0
زائران دیروز : 3
کل زائران: 108769

SiaVash