حوالی آفتاب | ||
کاروان می رسد از راه، ولی آه چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب دل سنگ شده آب ، از این نالهی جانکاه زنی مویه کنان ، موی کنان خسته، پریشان، پریشان و پریشان شکسته ، نشسته ، سر تربت سالار شهیدان شده مرثیه خوان غم جانان همان حضرت عطشان همان کعبهی ایمان همان قاری قرآن ، سر نیزهی خونبار همان یار ، همان یار ، همان کشتهی اعدا. کاروان می رسد از راه ، ولی آه نه صبری نه شکیبی نه مرهم نه طبیبی عجب حال غریبی ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی ز داغ غم این دشت بلاپوش به دلهاست لهیبی به هر سوی که رفتند نه قبری نه نشانی فقط می وزد از تربت محبوب همان نفحهی سیبی که کشانده ست دل اهل حرم را. کاروان می رسد از راه و هرکس به کناری پر از شیون و زاری کنار غم یاری سر قبر و مزاری یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته به دنبال مزار پسر فاطمه رفته یکی با دل مجروح و با کوهی از اندوه به دنبال مه علقمه رفته یکی کرب و بلا پیش نگاهش سراب است و سراب است دلش در تب و تاب است و این خاک پر از خاطره هایی ست که یک یک همگی عین عذاب است و این بانوی دلسوختهی خسته رباب است که با دیدهی خونبار و عزاپوش خدایا به گمانش که گرفته ست گلش را در آغوش و با مویه و لالایی خود می رود از هوش: «گلم تاب ندارد حرم آب ندارد علی خواب ندارد» یکی بی پر و بی بال دل افسرده و بی حال که انگار گذشته ست چهل روز بر او مثل چهل سال و بوده ست پناه همه اطفال پس از این همه غربت رسیده ست به گودال همان جا که عزیزش همان جا که امیدش همان جا که جوانان رشیدش همان جا که شهیدش در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر در آن غربت دلگیر شده مصحف پرپر و رفته ست سرش بر سر نیزه و تن بی کفن او، سه شب در دل صحرا رها مانده خدایا. چهل روز شکستن چهل روز بریدن چهل روز پی ناقه دویدن چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن چه بگویم؟ چهل روز اسارت چهل روز جسارت چهل روز غم و غربت و غارت چهل روز پریشانی و حسرت چهل روز مصیبت چه بگویم؟ چهل روز نه صبری نه قراری نه یک محرم و یاری ز دیاری به دیاری عجب ناقه سواری فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب چه بگویم؟ چهل روز تب و شیون و ناله زخاکستر و دشنام ز هر بام حواله و از شدت اندوه و با خاطر مجروح جگر گوشهی تو کنج خرابه همان آینهی فاطمه جا ماند سه ساله چه بگویم؟ چهل روز فقط شیون و داغ و غم و درد فراق و فراق و ... فراق و ... چه بگویم؟ بگویم، کدامین گله ها را؟ غم فاصله ها را؟ تب آبله ها را؟ و یا زخم گلوگیر ترین سلسله ها را؟ و یا طعنهی بی رحم ترین هلهله ها را؟ و یا مرحمت دم به دم حرمله ها را؟ چهل روز صبوری و صبوری غم و ماتم دوری و صبوری و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری نه سلامی نه درودی کبودی و کبودی عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی به آن شهر پر از کینه و ماتم چه ورودی و کبودی در آن بارش خونرنگ سر نیزه تو بودی و کبودی گذر از وسط کوچهی سنگی یهودی و کبودی و در طشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه چه دلتنگ غروبی ، چه چوبی عجب اوج و فرودی و کبودی
خدایا چه کند زینب کبری!
[ جمعه 92/9/29 ] [ 10:2 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
هان ! در این جهان هراس به دل راه مده
شعر نوشت: شعری از هنری لانگ فلو
آنکه نان با غم و اندوه نخورد شعر نوشت: شعر از یوهان ولفگانگ گوته
[ سه شنبه 92/9/19 ] [ 10:0 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
هرسال روز تولدت ک میشه مثه یه قرار میمونه... قراری ک دلت نمیخواد یادآوری کنی اما منتظری آدمای بیشتری سر قرار حاضر شن... حتی کسایی ک تا این روز خبری ازت نداشتن ، رفاقتی نداشتن، اما میان سر قرار... قرار توی روز و لحظه ای ک متعلق ب خودته، ب اسم تو و مال توئه... اگه نیان دلخور نمیشی اما اگه بیان خوشحال تری... روز تولدت ک میشه کلی فکر میاد تو ذهنت.... دلت میخواد ب این فکر کنی این همه سال رو چطوری سپری کردی؟ چند بار سر دوراهی ها راه رو درست رفتی و چند بار مجبور ب برگشت شدی؟ کجا ها رو باختی؟ کجاها رو خواستی ک بازنده باشی؟ وقتایی ک بردی چه کردی؟ با چند نفر جدید آشنا شدی ک فکر کردی کاش زودتر..... چند نفر رو حذف کردی؟ چند نفر بعد از آشنایی با تو گفتن کاش زودتر.... چند نفر حذفت کردن؟ دلت میخواد بفهمی اونایی ک یکسال بزرگتر شدنت رو دیدند چرا اومدند و چرا رفتند؟ دلت میخواد بدونی توی این یکسال چقدر خودت بودی؟ چقدر خواستی ک خودت باشی؟ چقدر توجیه کردی؟ چقدر اسیر شدی؟ چقدر مقاومت کردی؟ چقدر محکم ایستادی و گفتی نه!؟ و چقدر حواست بود قدم بعدی باید پله بالاتر باشه نه خط شروع!؟ دلت میخواد بفهمی اون لبخندایی ک سعی کردی بسازی عمیق بود... اون لحظه هایی ک خواستی آروم شه و پر از آرامش شد واقعی بود.... روز تولدت ک میشه دلت میخواد ب خودت ببالی و با غرور بگی: امروزم باز روز آغازه! آغازی با تجربه های بیشتر! انرژی افزون تر! و دلی امیدوار تر! روز تولدت ک میشه میری خونه اما هیچکس نیست... خونه تاریکه...اما گرمه... میری سمت اتاقت ک چراغش خاموشه... درو ک باز میکنی نور میبینی... جیغی ک میزنی شاده و متعجب... صدای جیغ بقیه فرصت فکر کردن رو ازت میگیره... سرخوشی از اینکه امروز مال توئه... باید شمعا رو فوت کنی. شمعایی ک امسال یکی بیشتر شده! شده -- تا. یادت میاد یه جا خوندی فوت کردن شمع یعنی سوختن -- سال از زندگیت! یعنی -- سال رو دیگه نداری! خنده ات میگیره از این حرف! چون خوب میدونی فوت کردن -- تا شمع یعنی -- سال زندگی! -- سال تجربه! -- سال لحظه هایی ک شاد بودن و لذت بردی و لحظه هایی ک تلخ بودن و تو بزرگ شدی... خنده ات میگیره چون میدونی تا این شمع سوخته ها رو خاموش نکنی به شیرینی اون کیک زیری نخواهی رسید... و یادت میاد به لحظه هایی ک ظاهرا سوخت اما فقط واسه این بود ک کام خودت و بقیه شیرین بشه... حالا وقت آرزو کردنه... هرچی فکر میکنی بزرگترین چیزی ک میتونی از بزرگترین کسی ک میشناسی بخوای چیه!؟ فقط داشته هات میاد تو ذهنت... دلت میخواد مثه همیشه فقط بگی: خدایا تو را سپاس... شمع ها خاموش میشن با یک نفس... همه خوشحالن...کیک بریده میشه... اینجاست ک میبینی با یک نفس تو چند تا دهان شیرین میشه... و بعدش هیجان انگیز ترین جای کاره... رونمایی از کادوهات.... و بعدش هم باز آدم هایی ک شادن و میخندن... کسایی ک دوسشون داری و دوست دارن... کسایی ک براشون ارزش داری و برات ارزشمندن... اونایی ک دلت میخواد هرسال ببینیشون... همه اون صد سالی ک آرزو کردن زنده باشی... و تو میفهمی فکرایی ک کردی پر بیراه هم نبوده... روز تولدت ک میشه مطمئن تر میشی زندگی قشنگه ، روزها زیباست. ب خصوص روزهای ناب پاییزی! روز تولدت ک میشه میبینی هفتمین روزه آخرین ماه از سومین فصل سال بهترین روز سال...
و جمله آخر باشه دعای پارسال استاد واسه تولد حوالی آفتاب : دعا می کنم زیر آفتاب رحمت یاس سپید علی ع گرمای لذت زندگی دنیا و اخرت را بچشید ...
[ پنج شنبه 92/9/7 ] [ 10:21 صبح ] [ حوالی آفتاب ]
پارسال همچین روزی - یکم آذر ماه - شب هفت محرم بود... روزی ک میخواستم شروع این صفحه باشه... یکسال گذشت....ب همین سرعــــــــــت... سه تا قالب تغییر کرد و دو تا موزیک...چه پست هایی ک نوشته نشده پاک شد... و چه پست هایی ک نوشته شد و حذف شد.... حوالی آفتاب نخواست اینجا غمنامه باشه ، هنوزم نمیخواد.... تا چه پیش آید.... نزدیک ب 35 تا پست گذاشتم ک نمیدونم چه قدر خوب بود یا چه اثری داشت... ساخته شدن اینجا ب اصرار بسیار زیاد یک دوست بود ... واسه ثبت دست نوشته هام.... غبار جان! یکسال گذشت! چند تا از پست هام دست نوشته است باقی نه! ... روانشناسی ک وارد شد جای دل نوشته ها رو تنگ کرد.... اما حالا بعد از یکسال تصمیم گرفتم اینجا طبق قرار اولیه اش صرف دل نوشته ها باشه.... مطالب روانشناسی رو منتقل میکنم.... میتونید اونا رو توی وبلاگ ... انرژی + .... دنبال کنین.... اینجا باشه مختص لحظات آفتابی یا حتی بارونی... دوستانی ک لطف میکنین نظراتتون رو حضوری ، تو مسنجر یا با اس میگین!!! از اینجا هم پیگیر خواهم بود... ممنون از لطفتون. دی لحظه هاتون شاد و دلتون پر امید....
[ جمعه 92/9/1 ] [ 12:4 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
........
|
||
[ طـراحی : شـریعـتی ] |