سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحت الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍمِنْ اوْلیائِک

حوالی آفتاب
 
صـحـن دوستـان
سقاخونه

کویر سر ب ھواِی ب آسمان محتاج...

 

دچار مرحمت سر ب زیر باران شد...

دوباره قلب خسته ی من هوایی شد....

از دو باره امام رضایی شد....

 و باز هم 25 اسفند رسید. روزی ک ب معنای واقعی برام معنای آخرین روز سال رو داره....

سال من از بیست و ششم شروع میشه... نه هر بیست و ششمی ! همان بیست و ششمی ک جاده مرا می خواند.! من و جاده حرف ها داریم....! بیست و ششم اسفند... اسفندی ک سرد نیست و بهار است!

و باز هم کارت دعوتش رسید.... سپاس!

نمیگم مبهوتم. نمیگم متحیرم. نمیگم باورم نیست. نمیگم چرا......... نمیگم چی شد...

چون خودشون می دونند ک:

رسیدنم ب تو واجب ترین نیازم بود...

و گر نه باقی درخواست ھام، لازم نیست...

خودشون میدونند ک امسال هر هفته اش یک سال بود! میدونند ک ب اندازه ی 53 سال حرف ناگفته دارم. حرفایی ک دیگر تاب ماندنشان نیست. حرفایی ک فقط در حضور یک نفر می شکنند...........

اما شاید بروم و بپرسم : ب بهای کدام جرم ناکرده بازهم لطفتان شامل حالم شد؟

ب آبروی تو شرمنده آبرومندست...

رئوف ھستی  و الطاف بی حدی داری...

میان این ھمه خوبان که دورتان جمعند...

خودم که معترفم نوکر بدی داری...

ولی با همه ی این حرف ها، منکر این نیستم ک .......... هیچ!

همان باشد ب وقتش بهتر است....!

سپاس آن که ب دنیا اباالجوادم داد...

سپس گدا شدن خانه زاد یادم داد...

ورودم از در باب الجواد واسطه ای ست...

ھمیشه کم طلبیدم خودش زیادم داد...

عجیب هوای رفتن دارم...

و امسال حسی مضاعف هم ... ! نمیشناسمش! غریب است! تا چه پیش آید! نمی دانم... نمی شناسمش ! ..... نمیدانم.....!

آخر نوشت : و اما قصه فقط یک چیز است:

 

کـبـــوتـر هـم کـه بـاشـی  ...
گـاهـی..
دود شـهـر..
پـرو بـالـت را سـیـاه مـیـکـنـد..
ب یـک هـوای پـاک نـیـاز داری..
چـیـزی شـبـیـه..
هـوای حـرم..


[ دوشنبه 92/12/26 ] [ 12:8 صبح ] [ حوالی آفتاب ]

دلــــــ َم ...
تپــش قلــبِ کودکانـــــه می خــواهـــد ...

فارغ از دغدغه ها..... تب ها.... تاب ها.... فارغ از .........
ممنونم ک هستی........در تپش های قلبی ک کودکانه نیست......اما هوای کودکی دارد...
در تپش های قلبی ک میداند... ک مطمئن است... اما باز هم گاهی میترسد....
جه بسا اگر نبودی ...دیگر نمی تپید....
خدایا تو را سپاس....

 

 

یه وقتایی ادم باید سرشو بلند کنه........

زل بزنه ب آسمون...........

لبخند بزنه و بگه:.........

خدا خیلی مخلصیم........

هوامونو داشته باش.........

الان از اون وقتاست ک دلم می خواد سرمو بلند کنم....

زل بزنم ب آسمون....

لبخند بزنم و بگم:.....

خدا خیلی مخلصیم....

هوامونو داری....

چشم سفیدی از ما و چشم پوشی از تو.............

اخر نوشت:

الهی!
لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا....



[ سه شنبه 92/12/20 ] [ 10:8 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
........

.: Weblog Themes By S.shAriAty :.

اذن دخـول

تو از حــوالــی آفتـــاب و مشرق دل.... به لحظه های زمینی نهاده ای منزل... درون حادثه ها حاضر است تاریکی... تو از حـــوالــی آفتـــاب می شوی نازل...
رواق دارالحجه
پـنجـره فـولـاد
کفشـداری


زائران امروز: 24
زائران دیروز : 5
کل زائران: 111565

SiaVash