حوالی آفتاب | ||
این روزها دل عجیب بهانه گیر شده است! بدقلقی می کند! هوایی شده است! سخت بی طاقت و بد بی قرار شده است! آرام نمی شود! حرف به گوشش نمی رود! بغض دارد! مطمئن است! می ترسد! امیدوار است! نگران می شود! حرف می زنم... گوش می دهد... می شنود ... قانع می شود... وسپس دوباره بهانه می گیرد! قول شنیده است! مطمئن است! اما باز هم بهانه می گیرد! باز هم نگران می شود! باز هم تمام وجودش سرشار از هراس می شود! باز مطمئن می شود، اما باز هم... امید دارد! بارها طعم کرمش را چشیده است! بارها در اوج نا امیدی شرمنده شده است! اما باز هم... برایش نگرانم! می خواهم آرامش کنم! نمی توانم! نمی شود! حق دارد!............دلتنگ شده است!........روبه نابودی است! بدقولی کرده!.......خجل است! نگاهش شرمسار و حسرت بار است! پای حرفش نمانده!....اما تاب تلافی ندارد! دیگر نمی کشد! به او نه! به خودش شک دارد! دوست دارد دوباره قول بگیرد! شاید راحت شود! میشناسمش!.......... رویش نمی شود! دیگر توان سر بلند کردن هم ندارد چه به پرسیدن!.... چه به خواستن! چاره ای ندارد! باید منتظر بماند! باید بسازد! باید با این سوختن بسازد! مجرم است اما عطش رفتن رهایش نمی کند! جز به رفتن نمی اندیشد! دلی را که منتظر است چگونه دلداری دهم؟ دلی را که ناخوش شده چگونه دلخوش سازم؟ گناه دارد !!!!!!!!!!! کاش بخرندش!... به لطف خودشان!
دل نوشت: تا که خدا تو رو رو کرده زندگیمو زیر و رو کرده تقصیر من چیه گداتم کرمت منو پررو کرده.... [ یکشنبه 91/10/17 ] [ 9:36 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
امشب شب یلدا بود....هنوزم هست...خیلیاهنوز نخوابیدن...نخوابیدن اما بیدار هم نیستن.... نمی دونم و البته دلم هم نمی خواد بدونم امشب چند جفت چشم یک دقیقه بیشتر منتظرانه به در نگریستند... نمی دونم و البته دلم هم نمی خواد بدونم امشب چند نفر یک دقیقه بیشتر به یاد عزیزی که پارسال بود و امسال نه...گریستند... نمی دونم و البته دلم هم نمی خواد بدونم امشب این یک دقیقه بار چند نفر رو سنگین تر کرد... نمی دونم و البته دلم هم نمی خواد بدونم امشب این یک دقیقه برای چند نفر به یک قرن گذشت.... نمی دونم و البته دلم هم نمی خواد بدونم امشب چند تا معصوم خاکی معنای یلدا را فهمیدند اما همچنان با واژه های بابا و مامان بیگانه اند... اما بدم نمیاد بدونم چند نفر امشب گفتند و در حین خنده هاشون شکستند...دلی را نه!!!!! هندوانه را.... بدم نمیاد بدونم بدونم چند نفر میم مشکلاتشون رو برداشتند تا یلداشون شکلاتی و شیرین باشه... پادشاه فصل ها به آخر رسید و زمان شمارش آغاز شد.... بدم نمیاد بدونم چند نفر از شمارش دل هایی که به دست آوردن... از شمارش لبخندهایی که بر لب دوستاشون نشوندن... از شمارش قطره اشک هایی که از سر شوق ریختن.... از شمارش دفعاتی که خاتمه دهنده انتظار بودند.... از شمارش اونوقتایی که عظمت معبود رو شناختند و شاکر شدند... از شمارش دستایی که گرفتن..... از شمارش افتاده هایی که بلند کردن... و از شمارش تمام لحظه های زیباشون.....قهقهه شادی سر دادند.... دلم میخواد برای این چند نفری که نمیدونم چند نفرن آرزو کنم: شادیاشون بلند تر و جاودان تر از هزاران شب یلدا باشد....
[ جمعه 91/10/1 ] [ 1:51 صبح ] [ حوالی آفتاب ]
........
|
||
[ طـراحی : شـریعـتی ] |