سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحت الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍمِنْ اوْلیائِک

حوالی آفتاب
 
صـحـن دوستـان
سقاخونه

مردی به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسید شما چطور می فهمید که یک بیمار روانى نیاز به بسترى شدن در بیمارستان دارد یا نه؟!
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
مرد گفت: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد... شما می‌خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
نتیجه گیری :
1. راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.
2. در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود. در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی!
3. همه ی راه حل ها همیشه در تیر رس نگاه نیست!!!



چسبونک ها : روانشناسی
[ جمعه 91/11/20 ] [ 1:18 عصر ] [ حوالی آفتاب ]

تو رو از خاطرم برده تب تلخ فراموشی
دارم خو می کنم با این فراموشی و خاموشی

چرا چشم دلم کوره عصای رفتنم سسته
کدوم موج پریشونی تو رو از ذهن من شسته

خدایا فاصله ات تا من خودت گفتی که کوتاهه
از این جا که من ایستادم چقدر تا اسمون راهه...

من از تکرار بیزارم از این لبخند پژمرده
از این احساس یاسی که تو رو از خاطرم برده...

به تاریکی گرفتارم شبم گم کرده مهتابو
بگیر از چشمای کورم عذاب کهنه خوابو
چرا گریه ام نمی گیره مگه قلب من از سنگه
خدایا من کجا می رم کجای جاده دلتنگه...

می خوام عاشق بشم اما تب دنیا نمی زاره
سر راه بهشت من درخت سیب می کاره...

حوالی نوشت:

اینایی که جلو پامه واسه من صخره است... واسه شما سنگریزه... خودت جمعشون کن... 

منتظرم.... و ... د ل ت ن گ .....


[ دوشنبه 91/11/16 ] [ 12:21 صبح ] [ حوالی آفتاب ]

امروز صبح کودک درونم اومد از خواب بیدارم کرد!
کلی ازم گلایه داشت!
می گفت: چی شده؟ کجا سیر می کنی؟ این روزا ستاره سهیل شدی ، گم شدی کیمیا شدی ، دیگه تحویل نمی گیری ، عین غریبه ها شدی!
پاشوووووووووووو! حوصله ام سر رفته!
دیدم بیراه هم نمی گه! خیلی وقته با هم نبودیم ! خب گناه داره بچه!
گفتم : قبووووووول ! هرچی تو بگی!

 

کودکی


خلاصه اینکه : رشته ای بر گردنم افکنده دوست ، می کشد هرجا که خاطر خواه اوست...
کلیییییییی خوش گذروندیم! با هم! بعد از مدتها با هم کارتون دیدیم! گفتیم! خندیدیم! جیغ و داد راه انداختیم! سربه سر همه هم گذاشتیم!
خوووووووش گذشت! کلی انرژی گرفتم!
حالا هم خسته شد بود! خوابید! بچه است دیگه! آروم و معصوم خوابیده!
خوابید و گذاشت کمی فکر کنم....
به اون روزایی که ... ک و د ک ... بودیم! اون روزایی که آرزومون ... ب ز ر گ ...شدن بود!
به اون روزایی که از ته دل می خندیدیم.... بدون هیچ محدودیتی!
به اون روزایی که گریه ها واسه خود خواهی بود نه دگر خواهی!
به اون روزایی که اشک ها واسه خواسته ی دل بود نه درد دل!
به اون روزایی که بزرگترین غم شکستن نوک مداد رنگی ها بود نه هزار پاره شدن قلب ها!
به اون روزایی که قهر و آشتی ها جنسش فرق می کرد! بهونه نبود! اصلا معنی نداشت! تنها زنگ تفریحی بود واسه جبران انرژی از دست رفته! واسه شروع دوباره! کوتاه بود و فراموش شدنی!
به اون روزایی که همه چیز واقعا زیبا بود! خودش زیبا بود! نیازی به نگاه زیبا نداشت!
به اون روزایی که چشمها نمی ذاشتن دروغی بمونه! چشمها هم دروغ نبود!
به اون روزایی که عروسک ها محرم بودند و مرهم! محرم ها و مرهم ها عروسک نبودند!
به اون روزایی که خاله بازی جزئی از زندگی بود نه تمام زندگی!
به اون روزایی که.....
ای وای!!!!!!!! چی شد؟؟؟؟؟؟؟ زدم جاده خاکی؟؟؟؟؟؟
من که خوب بودم! حالا هم خوبم! فقط کمی دلتنگ شدم...دلتنگ اون روزا....
یادم باشه فردا صبح من کودک درونم رو بیدارکنم.... که یه سفر دیگه با هم بریم....

پیشنهاد می کنم تو هم یه روزت رو با کودک درونت خوش باش!
کیف میده! بیخیال بزرگی و آدم بزرگا!
باهاش برو بیرون تو خیابون بستنی قیفی لیس بزن! بیخیال بزرگی و آدم بزرگا!
براش آبنبات چوبی بخر و ببرش شهر بازی! بیخیال بزرگی و آدم بزرگا!
با هم بلند بخندین! حتی به ترک دیوار! بیخیال بزرگی و آدم بزرگا!
بذار از تخیلاتش با هیجان برات حرف بزنه! بیخیال بزرگی و آدم بزرگا!
بذار اون رویا ببافه و تو گوش کن! بیخیال بزرگی و آدم بزرگا!
بذار برات نقاشی های رنگی بکشه! بیخیال بزرگی و آدم بزرگا!
ببرش یه جایی که بتونه بدوه! تو هم دنبالش! بذار فکر کنه نمی تونی بگیریش! بیخیال بزرگی و آدم بزرگا!
راستی یادت نره براش بادبادک بخری! بیخیال بزرگی و آدم بزرگا!
آخرش هم بذار از آینده اش بگه! ببین چقدر خودتی؟
بذار از آرزوهاش بگه ، اونوقت می فهمی الگوش هستی یا نه؟
هی تو! خوابش میاد! لالایی یادت نره!
خوووووووووووش بگذره!
یک روز زیبا از آن شما باد!


[ سه شنبه 91/11/10 ] [ 8:43 عصر ] [ حوالی آفتاب ]

به تماشا سوگند...

و به آغاز کلام...

آفتابی لب درگاه شماست!

که اگر در بگشایید، به رفتار شما می تابد!

این روزها کلی اتفاق افتاد... از اون اتفاقاتی که فقط باید گفت چون میگذرد غمی نیست....

از اون اتفاقاتی که بعدش واژه کم میاد...واژه واسه تشکر.... تشکر از معبود...

اما به یاد بخشی از داستان شازده کوچولو افتادم.... اون بخشی که بیشتر از همه با دلم بازی کرد....

در این هنگام بود که روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید،‌ ولی مودبانه جواب سلام داد.
صدا گفت: من اینجا هستم،‌ زیر درخت سیب...
شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!...
روباه گفت: من روباه هستم.
شازده کوچولو گفت: بیا با من بازی کن، نمی دانی چقدر دلم گرفته!
روباه گفت: من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخش!
اما پس از کمی تامل باز گفت:
- "اهلی کردن" یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چه می‌گردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدمها می‌گردم. "اهلی کردن" یعنی چه؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش می‌دهند و تنها فایده‌شان همین است. تو پی مرغ می‌گردی؟ 

شازده کوچولو

شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست می‌گردم. نگفتی "اهلی کردن" یعنی چه؟ 

روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده‌ای است، یعنی "علاقه ایجاد کردن..."
- علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسربچه‌ای بیش نیستی. مثل صدها هزار پسربچه دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت: کم‌کم دارم می‌فهمم... گلی هست... و من گمان می‌کنم که آن گل مرا اهلی کرده است...
روباه گفت: ممکن است. در کره زمین همه جور چیز می‌شود دید...
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: آنکه من می‌گویم در زمین نیست.
روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت:
- در سیاره دیگری است؟
- بله.
- در آن سیاره شکارچی هم هست؟
- نه.
- چه خوب!... مرغ چطور؟
- نه!
روباه آهی کشید و گفت: حیف که هیچ چیز بی‌عیب نیست.
لیکن روباه به فکر قبلی خود بازگشت و گفت:
- زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار می‌کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می‌گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندم‌زارها را در آن پایین می‌بینی؟ من نان نمی‌خورم و گندم در نظرم چیز بیفایده‌ای است. گندم‌زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی‌اندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم‌زار دوست خواهم داشت...
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:
- بیزحمت... مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می‌خواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمی‌توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند. اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدمها بی‌دوست و آشنا مانده‌اند. تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می‌نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه سوءتفاهم است. ولی تو هر روز می‌توانی قدری جلوتر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت:
- بهتر بود به وقت دیروز می‌آمدی. تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه به بعد کم‌کم خوشحال خواهم شد، و هر چه بیشتر وقت بگذرد،‌ احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان‌زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی‌خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی، دل مشتاق من نمی‌داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید...

بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد، روباه گفت:
- آه!... من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت: گناه از خود تو است. من که بدی به جان تو نمی‌خواستم. تو خودت می‌خواستی که من تو را اهلی کنم...
روباه گفت: درست است.
شازده کوچولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟
روباه گفت: البته.
شازده کوچولو گقت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت.
روباه گفت: به سبب رنگ گندمزار گریه به حال من سودمند خواهد بود.
و کمی بعد به گفته افزود: یک‌بار دیگر برو و گلهای سرخ را تماشا کن. آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد، برگرد و با من وداع کن، و من به رسم هدیه رازی برای تو فاش خواهم کرد.
شازده کوچولو رفت و باز به گلهای سرخ نگاه کرد. به آنها گفت:
- شما هیچ به گل من نمی‌مانید. شما هنوز چیزی نشده‌اید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده‌اید. شما مثل روزهای اول روباه من هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی‌همتا است.
و گلهای سرخ سخت رنجیدند.
شازده کوچولو باز گفت:
- شما زیبایید ولی درونتان خالی است. به خاطر شما نمی‌توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می‌ماند، ولی او به تنهایی از همه شما سر است. چون من فقط به او آب داده‌ام، فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته‌ام، فقط او را پشت تجیر پناه داده‌ام، فقط کرمهای او را کشته‌ام (بجز دو یا سه کرم که برای او پروانه شوند)، چون فقط به شکوه و شکایت او، به خودستایی او، و گاه نیز به سکوت او گوش داده‌ام. زیرا او گل سرخ من است.

شازده کوچولو

آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت:
- خداحافظ!...
روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید. آنچه اصل است، از دیده پنهان است.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد، تکرار کرد:
- آنچه اصل است،‌ از دیده پنهان است.
- آنچه به گل تو چندان ارزشی داده، عمری است که تو به پای او صرف کرده‌ای.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد، تکرار کرد.
- عمری است که من به پای گل خود صرف کرده‌ام.
روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده‌اند ولی تو نباید فراموش کنی. تو هر چه را اهلی کنی، همیشه مسئول آن خواهی بود. تو مسئول گل خود هستی...
شازده کوچولو برای آنکه به خاطر بسپارد، تکرار کرد:
- من مسئول گل خود هستم...

حرف واسه زدن زیاده اما....


[ پنج شنبه 91/11/5 ] [ 9:12 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
........

.: Weblog Themes By S.shAriAty :.

اذن دخـول

تو از حــوالــی آفتـــاب و مشرق دل.... به لحظه های زمینی نهاده ای منزل... درون حادثه ها حاضر است تاریکی... تو از حـــوالــی آفتـــاب می شوی نازل...
رواق دارالحجه
پـنجـره فـولـاد
کفشـداری


زائران امروز: 7
زائران دیروز : 5
کل زائران: 111548

SiaVash