حوالی آفتاب | ||
مبارزه با استرس!
اول اینکه از استرسهایتان حرف بزنید! یک آدم صبور و دهنقرص، گیر بیاورید و کل بدبختیها وجفتکهایی که از "الاغ زندگی" خوردهاید را با او تقسیم کنید... دوم اینکه فقط به زمان حال فکر کنید! گذشتهتان و آیندهتان را خیلی جدی نگیرید... حالامیگم استراحت، یکهو فکرتان نرود به سمت یک ماه عشق و حال وسط سواحل هاوایی...! وسط همه گرفتاریها واسترسها و بدبختیهاتون...!!! ورزش قاتل استرس است... پنجم اینکه واقعبین باشید! ما ملت شریف، بیشتر استرسمان بابت چیزهایی است که کنترلی روی آنها نداریم... خودتان را دائم با دیگران مقایسه نکنید... مقایسه کردن و"رقابتپیشگی"، استرسزا است...
مثال ساده آن، دندانپزشک است... ترس، استرس می زاید... آدمی که درست نخوابد و نخورد، مغزش درست کارنمیکند... همه مشکل دارند...
موفقیت از آن شما باد..... [ پنج شنبه 92/2/26 ] [ 11:6 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
عصر یک جمعهء دلگیر،دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه ی باران نرسیده است؟ و چرا هیچ کسی در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است،به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است.؟! بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد:که هنوزم که هنوز است، چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟ چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟ دل عشق ترک خورد،گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم واندوه به انبوه فقط برد، زمین مرد، زمین مرد. خداوند گواه است که دل چشم به راه است ،و در حسرت یک پلک نگاه است. ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی... عصر این جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بی دل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟!؟!؟!؟!؟!!؟
[ جمعه 92/2/20 ] [ 7:0 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
باز هم 12 اردیبهشت رسید و گرامیداشت عزیزانی که لحظه به لحظه مرا بنده خودساخته اند...
اما تشکر میکنم از استاد خوبم، راهنما و راهبر مسیر اصلی زندگیم....جناب آقای انجوی نژاد که با بیان رک، صریح، و قابل فهمشون با اصولی که من قدرت تشخیص و فهمشون رو نداشتم مهر تثبیتی زدند بر تمام آموخته ها.... استاد گرانقدر بابت حضوربه موقع ، سرشار از انرژی و همیشه سبزتون از صمیم قلب میگم بی نهایت شما را سپاس....مانا و پدرام باشید....
[ پنج شنبه 92/2/12 ] [ 1:0 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
می خواهم از تو بگویم اما واژه کم می آورم.... می خواهم ستایشت کنم اما حیف ناتوانم.... می خواهم تقدیرت کنم اما نمی دانم چه بگویم.... هیچ هیچ هیچ چیز قادر به بیان احساسم نیست.... پس ای آبی ترین ، آسمانی ترین ، ای بهترین ، سنگ صبور ، ای نازنین مادرم ساده می گویم اما صمیمی : روزت مبارک...
[ چهارشنبه 92/2/11 ] [ 10:42 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
کسانی هستند که دنیا را جای بهتری میکنن برای زندگی کردن... کسانی مثل: دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظهی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دستات یک فشار کوچیک میده... وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن با خوشرویی جواب میدن و میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم .... وقتی یه بچه میبینن سرشار از شور و شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میکنن... مثل آن راننده تاکسیای که حتی اگر در ماشینش رو محکم ببندی بلند می گه: روز خوبی داشته باشی... آدمهایی که؛توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شی، دستپاچه رو بر نمیگردانن، لبخند می زنن و هنوز نگاهت می کنن... آدمهایی که ؛حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشون جا می دن، و گاهی بغلشان می کنن... دوست هایی که ؛ بدون مناسبت کادو می خرن،... مثلا می گن این شال پشت ویترین انگار مال تو بود... یا گاهی دفتر یادداشتی،کتابی،... آدمهایی که؛ از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرن و با گل می رن خونه... آدمهای پیامکهای آخر شب، که یادشون نمی ره گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنن که چه عزیزن،.. و پیامکهای پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی... آدمهایی که ؛ هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنن که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، خط هایی می نویسن که یعنی هستن کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آورند... آدمهایی که ؛ اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنن که غریبگی نکنی... آدمهایی که ؛خنده را از دنیا دریغ نمی کنن، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنن و روی جدول لی لی می کنن...
حوالی نوشت: خدایا! آدمایی که دنیامو زیبا کردن کم نیستن....شکرت... دوسشون دارم.... از این آدما به همه بده.... به همه ی همه... [ چهارشنبه 92/2/4 ] [ 10:50 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
........
|
||
[ طـراحی : شـریعـتی ] |