سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحت الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍمِنْ اوْلیائِک

حوالی آفتاب
 
صـحـن دوستـان
سقاخونه

مبارزه با استرس!

 

 

 

 

 

 

اول اینکه از استرسهایتان حرف بزنید!

یک آدم صبور و دهن‌قرص، گیر بیاورید و کل بدبختی‌ها وجفتکهایی که از "الاغ زندگی"چشمک خورده‌اید را با او تقسیم کنید...

بازگو کردن مشکلات، وزن آنها را کم میکند... علاوه بر آن معمولا وقتی سفره دلتان را جلو کسی باز می‌کنید، اوهم سفره خودش را برایتان باز میکند و یحتمل می فهمید که شما در این دنیا، تنها آدم کتک خورده نیستید... و این یعنی آرامش..


دوم اینکه فقط به زمان حال فکر کنید!

گذشته‌تان و آینده‌تان را خیلی جدی نگیرید...
اصلا پاپیچ خرابکاریها و کوتاهی‌هایی که در گذشته در حق خودتان کرده‌اید، نشوید.
همه همینطور بوده‌اند وانگشت فرو کردن در زخمهای قدیمی، هیچ فایده‌ای جز چرکی شدن آنها ندارد. آینده را هم که رسما باید این مدلی که بخواهد نگرانتان کند اصلاً و ابداً به حساب نیاورید.

ترس از حوادث و رخدادهای احتمالی، حماقت محض است..
فکر هر چیزی، از خود آن چیز معمولا سخت‌تر و دردناک‌تر است...


سوم اینکه به خودتان استراحت بدهید!

حالامی‌گم استراحت، یکهو فکرتان نرود به سمت یک ماه عشق و حال وسط سواحل هاوایی...! وسط همه گرفتاریها واسترسها و بدبختی‌هاتون...!!!
آدم میتواند خیلی شیک به خود، مرخصی چند ساعته بدهد...
کمی تنهایی، کمی بچگی کردن، کمی _____ یا هر چیز نامتعارفی که شاید دوست داشته باشید.... که کمی از دنیای واقعی دورتان کند و خستگی را بگیرد...
مثل نهنگ‌ها که هر از چندگاهی به بالای آب می‌آیند و نفسی تازه می‌کنند و دوباره به زیر آب برمی‌گردند...

چهارم اینکه تن‌‌تان را بجنبانید!

ورزش قاتل استرس است...
لزومی هم ندارد که وقتی می‌گوییم ورزش، خودتان را موظف کنید روزی هزار بار وزنه یک تنی بزنید و به اندازه گوریل بازو دربیاورید...
همچین که یک جفتک چارکش منظم وخفیف در روز داشته باشید، کلی موثر است...

از من به شما نصیحت...

پنجم اینکه واقع‌بین باشید!

ما ملت شریف، بیشتر استرسمان بابت چیزهایی است که کنترلی روی آنها نداریم...


ششم اینکه زندگی‌تان، میدان و مسابقه اسب‌دوانی نیست !
 

خودتان را دائم با دیگران مقایسه نکنید... مقایسه کردن و"رقابت‌پیشگی"، استرس‌زا است...
اینکه جاسم فوق‌لیسانس دارد و من ندارم و قاسم لامبورگینی دارد و من ندارم و عبود فلان دارد و من ندارم، شما را دقیقا می‌کند همان اسب مسابقه که همه عمرش را بابت هویج ِ سر چوب، دویده وبه هیچ کجا هم نرسیده...
زندگی مسخره‌تر از چیزی است که شما فکرش رامی‌کنید...
هیچ دونفری لزوما نباید مثل هم باشند...


خودتان باشید...



هفتم اینکه از مواجهه با عوامل "ترس‌زا" هراس نداشته باشید!

مثال ساده آن، دندان‌پزشک است...
وقتی دندان خراب دارید، یک کله پیش دکتر بروید و درستش کنید... نه اینکه مثل ____ بترسید و یک عمر را از ترس دندان‌پزشک، بادرد آن بسازید و همه لقمه‌هایتان را با یکطرفتان بجوید...
نیم ساعت جنگیدن با درد، بهتر از یک عمر زندگی با ترس ِ درد است...

ترس، استرس می زاید...

هشتم اینکه خوب بخورید و بخوابید و شعارتان "گور بابای دنیا " باشد!

آدمی که درست نخوابد و نخورد، مغزش درست کارنمی‌کند...
مغز علیل هم، عادت دارد همه چیز را سخت و مهلک نشان دهد...
آدم وقتی گرسنه و خسته است، یک وزنه یک کیلویی را هم نمی‌تواند بلند کند، چه برسد به یک فکر چند کیلویی...!!

 نهم اینکه بخندید!

همه مشکل دارند...
من دارم، شما هم دارید... همه بدبختی داریم، گرفتاری داریم و این موضوع تابع محل جغرافیایی آدمها هم نیست...
یاد بگیرید بخندید... به ریش دنیا و مشکلات بخندید...
به بدبختی‌ها بخندید... به من که دو ساعت صرف نوشتن این موضوع کردم،بخندید...
به خودتان بخندید...
دو بار اولش سخت است، اما کم کم عادت میکنید و می‌بینید که رابطه خنده و گرفتاری، مثل رابطه خیار است و سوختگی پوست... درمانش نمی‌کند اما دردش را کم میکند....


 

موفقیت از آن شما باد.....


[ پنج شنبه 92/2/26 ] [ 11:6 عصر ] [ حوالی آفتاب ]

 

 

عصر یک جمعهء دلگیر،دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟

چرا آب به گلدان نرسیده است؟

چرا لحظه ی باران نرسیده است؟

و چرا هیچ کسی در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است،به ایمان نرسیده است و

غم عشق به پایان نرسیده است.؟!

بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد:که هنوزم که هنوز است، چرا یوسف گمگشته

به کنعان نرسیده است؟

چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟

دل عشق ترک خورد،گل زخم نمک خورد،

زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم واندوه به انبوه فقط برد، زمین مرد، زمین مرد.

خداوند گواه است که دل چشم به راه است ،و در حسرت یک پلک نگاه است.

ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی،

برسد کاش صدایم به صدایی...

عصر این جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بی دل آشفته شود حس،

تو کجایی گل نرگس؟!؟!؟!؟!؟!!؟

 

 


[ جمعه 92/2/20 ] [ 7:0 عصر ] [ حوالی آفتاب ]

باز هم 12 اردیبهشت رسید و گرامیداشت عزیزانی که لحظه به لحظه مرا بنده خودساخته اند...
روزی که بهانه خوبی است برای مرور مجدد لحظات ناب سادگی...
بهترین بهانه واسه دلتنگی...


دلتنگی واسه سرکار خانم شکری! گل تقدیم شما... مربی کودکستانم!....
کسی که در اولین گام آموختنم ، در همان ابتدای راه ، تمام هم و غمشان این بود: نباید گریه کنی!...
شاید سالها دلگیر بودم بابت توبیخ ایشون، اونهم به خاطر گریه ای که حق خودم میدونستم!...اما حالا ، بعد از قریب به 15 سال دلم میخواد از صمیم قلب بهشون بگم : بی نهایت شما را سپاسگل تقدیم شما.... این بهترین ریشه شخصیتی بود که میتوانستید مرا به آن پیوند بزنید...
دلم میخواد باشن و بهشون بگم: اجازه خانم معلم! اون آخرین باری بود که ناملایمات چشمامو بارونی کرد....


دلتنگی واسه سرکارخانم تاجدینی!گل تقدیم شما.... معلم سال اول ابتدایی!...
عزیزی که دستم را با قلم آشنا کرد، کسی که اولین آجر آموختن را چنان صاف گذاشت که هیچ گاه حتی برای لحظه ای فکر فرار از درس به ذهنم نرسید...
دلم میخواد ازصمیم قلب بهشون بگم: بی نهایت شما را سپاسگل تقدیم شما...بابت شروع همیشه زیبایم....
مهربانی که مادرانه دست چپ و راست را به من آموخت....
دلم میخواد باشن و بهشون بگم: اجازه خانم معلم! من هنوزم به شیوه شما دست چپ و راستمو تشخیص میدم!....


دلتنگی واسه سرکار خانم عیسایی!گل تقدیم شما... معلم سال دوم ابتدایی!...
کسی که بیش از پیش دلم هوای لبخندهای همیشگیشان را دارد...
هیچ گاه چهره بشاش و خنده روشون از خاطرم محو نشد، چه بسا عمیقا بر روح و ذهنم حک شده...
مهربانی که مداد را ازم گرفت و خودکار را جایگزین آن کرد....مطمئنم میخواستن بهم بگن: یادت باشه از این به بعد اشتباه نکن! هیچ پاک کنی جوابگو نیست...واسه همینه که دلم میخواد از صمیم قلب بهشون بگم : بی نهایت شما را سپاسگل تقدیم شما...
دلم میخواد باشن و بهشون بگم : اجازه خانم معلم! من هنوزم هرجا نوشته ای میبینم دیگه ناخود آگاه میخونمش...بنا به حرفتون چه تابلوی مغازه ها چه اطلاعیه روی دیوار...حالا دیگه نوشته ها با سرعت نور از جلو چشمم رد میشن....هیچ گاه زمان واسه خوندن کم نیاوردم...تند خوانی و شوق به خواندنم را مدیون شما هستم...


دلتنگی واسه سرکارخانم مؤذنی!گل تقدیم شما... سال سوم ابتدایی!...
عزیزی که بیش از هرچیز طعم شیرین ریاضی را به من آموخت...
مهربانی که به خاطر گرمای حضورشون تمام لحظات زیبای جشن تکلیفم گرم بود و صمیمی...
دلم میخواد از صمیم قلب بهشون بگم: بی نهایت شما را سپاسگل تقدیم شما...بابت درک اون چادر سفیدی که گلای ریز قرمز داشت و یه تاج توری!
دلم میخواد باشن و بهشون بگم: اجازه خانم معلم! از اینکه یهو از پیشتون رفتم... از اینکه نشد دیگه ببینمتون.... از اینکه اومدم اما نبودین ... دلم گرفته و دلتنگتونم....


دلتنگی واسه سرکار خانم غفوری!گل تقدیم شما... چهارم ابتدایی!...
معلم خوبم که بیش از درس دغدغه اشون انسانیت بود...
عزیز مهربانی که همیشه بین کلاسای جبرانیشون توی نماز خونه نماز جماعت برپا میکردن...خودشونم پیش نمازبودن...با اینکه هیچ گاه اجباری در کار نبود اما همه همیشه مشتاق بودن...خاطرات تذکرات و اصلاحات مادرانه شون یادم نمیره...دلم میخواد از صمیم قلب بهشون بگم: بی نهایت شما را سپاسگل تقدیم شما....بابت تکرار مکررات و روحیه خستگی ناپذیرتون..


و اما دلتنگی واسه سرکار خانم گلابزاده!گل تقدیم شما دبیر عزیز و محترم دوره پایان بخش کودکی!
مهربانی که هیچ گاه لطف و محبتشونو یادم نمیره...لطف و محبتی که شاید بعضیا رو حسود جلوه میداد اما همه باعث افزایش ثانیه به ثانیه اعتماد به نفسم بود...یادم نمیره چقدر بسیج میشدن که میز ایشون به دور از نیمکت من باشه... اما زهی خیال باطل... بالاخره گفتن دوری و دوستی...
دلم میخواد از صمیم قلب بهشون بگم: بی نهایت شما را سپاسگل تقدیم شما...بابت درس پرسیدنای شفاهی و مداومتون...واسه اینکه باعث شد هیچ گاه از صحبت تو جمع نترسم.. واسه چیزی که بقیه بهش میگن قدرت بیان..
دلم میخواد باشن و بهشون بگم: خانم گلابزاده! ببخشید اگر اون چیزی که میخواستین نشد و نشدم... ببخشید اگر امید هاتون رنگ واقعیت نگرفت...ببخشید اگر دلیل گم کردن و دیگه ندیدنتون بی معرفتی من بود...
دلم میخواد یه بار دیگه ببینمشون و بهشون بگم : تمام این سالها سعی کردم به همه ثابت کنم اون نمره ها نظر دلتون نبود نظر عقلتون بود... سعی کردم اجازه ندم کسی ذره ای به شایستگی شما شک کنه...امیدوارم موفق بوده باشم....
خانم گلابزاده! شاید ایده آل نیست اما من الان راضیم.... این خوشحالتون میکنه نه؟ .... دلم براتون تنگه... اما هرچی بیشتر میگردم کمتر پیدا میکنم....

 
افسوس که مجال گفتن نیست از دیگر عزیزانی که حرف ها و حرکاتشون همه درسی بود بزرگ برای زندگی.... زندگی ای که همیشه زیباست...
از صمیم قلب به همشون میگم بی نهایت شما را سپاس....گل تقدیم شماگل تقدیم شما

اما تشکر میکنم از استاد خوبم، راهنما و راهبر مسیر اصلی زندگیم....جناب آقای انجوی نژادگل تقدیم شما که با بیان رک، صریح، و قابل فهمشون با اصولی که من قدرت تشخیص و فهمشون رو نداشتم مهر تثبیتی زدند بر تمام آموخته ها....

استاد گرانقدر بابت حضوربه موقع ، سرشار از انرژی و همیشه سبزتون از صمیم قلب میگم بی نهایت شما را سپاسگل تقدیم شما....مانا و پدرام باشید....

 

 


آخرنوشت: به تمام دبیرای عزیز گذشته و اساتید خوب الانم از صمیم قلب میگم: روزتون مبارک.....گل تقدیم شماگل تقدیم شما


[ پنج شنبه 92/2/12 ] [ 1:0 عصر ] [ حوالی آفتاب ]

 

 

می خواهم از تو بگویم اما واژه کم می آورم....

می خواهم ستایشت کنم اما حیف ناتوانم....

می خواهم تقدیرت کنم اما نمی دانم چه بگویم....

هیچ هیچ هیچ چیز قادر به بیان احساسم نیست....

پس ای آبی ترین ، آسمانی ترین ، ای بهترین ، سنگ صبور ، ای نازنین مادرم 

ساده می گویم اما صمیمی : روزت مبارک...

 

 



[ چهارشنبه 92/2/11 ] [ 10:42 عصر ] [ حوالی آفتاب ]

کسانی هستند که دنیا را جای بهتری میکنن برای زندگی کردن...

 کسانی مثل:

دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه‌ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشت‌هاش به دستات یک فشار کوچیک میده...

وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن با خوشرویی جواب میدن و میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم ....

وقتی یه بچه میبینن سرشار از شور و شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میکنن...

مثل آن راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینش رو محکم ببندی بلند می گه: روز خوبی داشته باشی...

آدم‌هایی که؛توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شی، دستپاچه رو بر نمی‌گردانن، لبخند می زنن و هنوز نگاهت می کنن...

آدم‌هایی که ؛حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشون جا می دن، و گاهی بغلشان می کنن...

دوست هایی که ؛ بدون مناسبت کادو می خرن،... مثلا می گن این شال پشت ویترین انگار مال تو بود... یا گاهی دفتر یادداشتی،کتابی،...

آدم‌هایی که؛ از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرن و با گل می رن خونه...

آدم‌های پیامک‌های آخر شب،  که یادشون نمی ره گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنن که چه عزیزن،..

و پیامک‌های پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی...

آدم‌هایی که ؛ هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنن که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، خط‌ هایی می نویسن که یعنی هستن کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آورند...

آدم‌هایی که ؛ اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنن که غریبگی نکنی...

آدم‌هایی که ؛خنده را از دنیا دریغ نمی کنن، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنن و روی جدول لی لی می کنن...

 

 

حوالی نوشت:

خدایا! آدمایی که دنیامو زیبا کردن کم نیستن....شکرت... دوسشون دارم....

از این آدما به همه بده.... به همه ی همه...


[ چهارشنبه 92/2/4 ] [ 10:50 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
........

.: Weblog Themes By S.shAriAty :.

اذن دخـول

تو از حــوالــی آفتـــاب و مشرق دل.... به لحظه های زمینی نهاده ای منزل... درون حادثه ها حاضر است تاریکی... تو از حـــوالــی آفتـــاب می شوی نازل...
رواق دارالحجه
پـنجـره فـولـاد
کفشـداری


زائران امروز: 1
زائران دیروز : 5
کل زائران: 111679

SiaVash