تو رو از خاطرم برده تب تلخ فراموشی
دارم خو می کنم با این فراموشی و خاموشی
چرا چشم دلم کوره عصای رفتنم سسته
کدوم موج پریشونی تو رو از ذهن من شسته
خدایا فاصله ات تا من خودت گفتی که کوتاهه
از این جا که من ایستادم چقدر تا اسمون راهه...
من از تکرار بیزارم از این لبخند پژمرده
از این احساس یاسی که تو رو از خاطرم برده...
به تاریکی گرفتارم شبم گم کرده مهتابو
بگیر از چشمای کورم عذاب کهنه خوابو
چرا گریه ام نمی گیره مگه قلب من از سنگه
خدایا من کجا می رم کجای جاده دلتنگه...
می خوام عاشق بشم اما تب دنیا نمی زاره
سر راه بهشت من درخت سیب می کاره...
حوالی نوشت:
اینایی که جلو پامه واسه من صخره است... واسه شما سنگریزه... خودت جمعشون کن...
منتظرم.... و ... د ل ت ن گ .....