وقت است تا ستاره شبها کنی مرا
در خیل زائران حرم جا کنی مرا
یک آسمون کبوتر و یک زاغ رو سیاه
مردانه می پرم تو تماشا کنی مرا
در پی یک سال انتظار از دیار شاهچراغ به حریم برادرش راهی میشوم...
نگاه بی قرارم مبهوت جاده های کویری و ثانیه شمار دیدن گنبد طلاست...
گوشهایم در انتظار لمس نجوای غربت مولا تابلویی ورود ممنوع به روی تمامی هیاهوهای دل بی تابم زده است....
شاپرک های قلبم ساعت ها پیش، بال در بال در نسیم ، در هوای کبوتر هایش، به سوی کویش راهی شده اند...
من اما در تب و تاب این لحظه های شور انگیز به این می اندیشم که چگونه بخوانمش؟ با کدامین واژه صدایش کنم؟ نمی دانم آیا می توانم صفر کلمات را در کنار هم بگنجانم؟؟؟
چه بوی دلپذیری! پلک هایم را می گشایم، حیرانی سراپای وجودم را در بر میگیرد... فقط چند کیلومتر دیگر تا مشهد....
***
سرم ا بالا می آورم ، آری گلدسته ها دیده می شود ، نفسم بالا نمی آید....
وسعت نور طلایی اش جایی برای ماندن در قاب کوچک چشمانم می طلبد...
اشک هایم سیل گونه رد پایشان را روی گونه هایم به ثبت میرسانند....
امتداد نگاهم رقص پرچم سبز را در وزش نسیم به تماشا می نشیند....
صدای بوق ماشین ها مرا به خودم می آورد... شتاب قدم هایم، تپش نامنظم قلبم را هرچه محکمتر به سینه ی پر التهابم می کوبد...
فقط یک خیابان دیگر تا....
***
تصویر زیبای نگین ایران در برابر دیدگان تارم جان میگیرد.....
بازرسی را پشت سر میگذارم.... اذن دخول را زمزمه میکنم و وارد صحن میشوم.... زانوانم می لرزد.... پاهای گر گرفته از هیجانم خنکای سنگ فرشای صحن را حس میکند...
نمی دانم به کجا؟ اما می دانم که باید بروم... انگار باید به چیزی برسم که آرام و قرار را از من گرفته است... بازهم می روم....
فقط یک صحن دیگر....
***
کبوترای سپید بال..... سقاخونه....پنجره فولاد....ایوون طلا... ورودی حرم.... یه جو سنگین... زار زدن زائرای رضا... ضجه های مادرا.... دعای پدرا...جوونا...خوندن زیارتنامه... دورکعت نماز.... دو قطره اشک به وسعت یه اقیانوس دلتنگی....
شنیده بودم تو حرم شاه خراسون مهربونیش کاملا حس میشه اما حالا درکش میکنم....
حسی منو به جلو میکشونه.... انگار یه چیزی منو جذب میکنه.... یه ضریح طلایی روبرومه... دستای یخ زده از شوقم تو پنجره های گرمش گره میخوره...
صدایی گرفته با ترکیدن بغضم از زندان سکوت رها می شود........
و اینجاست که می فهمم برای صحبت با او به هیچ حرف و واژه ای نیاز نیست.....
***
آخر نوشت:
گفت : خواهشا امسال نه!!!
مردد شدم اما.........
میدونن رو قول حساسم........ باید برم....... وگرنه آقا بدقول میشن......