حوالی آفتاب | ||
عارفی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجو به هم خورد : « پیرمرد ، بهشت و جهنم را به من نشان بده ! » عارف به او نگاهی کرد و لبخندی زد . جنگجو از این که میدید عارف بیتوجه به شمشیرش فقط به او لبخند میزند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن عارف را بزند! « خشم تو نشانه ای از جهنم است . » مرد با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره پیر عارف انداخت و به او لبخند زد . آنگاه آن عارف گفت : « این هم نشانه بهشت ! »
حوالی خواست: لحظه هایتان بهشتی!!! [ چهارشنبه 92/5/2 ] [ 11:0 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
|
||
[ طـراحی : شـریعـتی ] |