حوالی آفتاب | ||
مثل باد آمد و مانند برق رفت... ده شب گذشت... گذشت و گذاشت برجای... خواهری را سپید موی... حجله ای را بی داماد... مادری را که کنار گهواره خالی می خواند: لالایی لای لالایی لای لالایی... مادری را که هنوز ناباور است: پسر رشیدش چند تکه بود؟ دخترکی را که بی توجه به خارهای کف پایش در پی پدر روانه است... نگاه مات و مبهوتی را که همچنان منتظر است، بدقولی عمو را باور ندارد.. مشکی را که از شرم جاری شدن اشکش ، جایی برای گم شدن می جوید.... ده شب گذشت و ترس و وحشت و نگرانی و عجز و ناله را برجای گذاشت... التماس را: پدرم را کشتی! عمویم را گرفتی! برادرم را تکه کردی! کتک هم بزن! اما معجرم را نبر... ده شب گذشت اما هیچ چیز تمام نشده.... و این تازه آغاز ماجراست.... [ دوشنبه 91/9/6 ] [ 12:18 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
|
||
[ طـراحی : شـریعـتی ] |