حوالی آفتاب | ||
فَمَا أَحْلَے أَسْمَاءَ کُمْ یا حسیـن ... ........... برای روضه خوانے ات آقا نه روضه خوان کافے ست نه چشم هاے بهاریِ این و آن کافے ست برای شرح کمے از عنایت تو به ما نه این حسینیه کافے ست نه زمان کافے ست دم از عذاب مزن صبح محشر کبرے همین نیامدن کربلایمان کافے ست حرف دل: آقا... تو در ازاے اشک به من کربلا بده، من در ازاے کربلا گریه مے کنم.........
قصه ما ب " سر" رسید... و باز هم ده شب دیگر گذشت.... گذشت و گذاشت... و امسال سریعتر از سرعت برق و باد.... ک آیا حیاتی باشد تا ده شب دیگری یا........ ده شب گذشت اما هیچ چیز تمام نشده.... و این تازه آغاز ماجراست....
گرفته دلم برای حرم.... برای شب جمعه های حرم... کجا بروم ب جای حرم.... ب غم ننشینم بگو چه کنم..... حسیـــــــــن جانم حسیـــــــــن جانم....
و اما ب آسمون امروز و حال و هواش هرچند لطیف، هرچند زیبا، هرچند پاک و با وجود دلی ک تنگ بود براش فقط می شد گفت:
بی وفا بارون بی وفا بارون و حرف آخر: .............
[ پنج شنبه 92/8/23 ] [ 10:56 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
|
||
[ طـراحی : شـریعـتی ] |