حوالی آفتاب | ||
کویر سر ب ھواِی ب آسمان محتاج...
دچار مرحمت سر ب زیر باران شد... دوباره قلب خسته ی من هوایی شد.... از دو باره امام رضایی شد.... و باز هم 25 اسفند رسید. روزی ک ب معنای واقعی برام معنای آخرین روز سال رو داره.... سال من از بیست و ششم شروع میشه... نه هر بیست و ششمی ! همان بیست و ششمی ک جاده مرا می خواند.! من و جاده حرف ها داریم....! بیست و ششم اسفند... اسفندی ک سرد نیست و بهار است! و باز هم کارت دعوتش رسید.... سپاس! نمیگم مبهوتم. نمیگم متحیرم. نمیگم باورم نیست. نمیگم چرا......... نمیگم چی شد... چون خودشون می دونند ک: رسیدنم ب تو واجب ترین نیازم بود... و گر نه باقی درخواست ھام، لازم نیست... خودشون میدونند ک امسال هر هفته اش یک سال بود! میدونند ک ب اندازه ی 53 سال حرف ناگفته دارم. حرفایی ک دیگر تاب ماندنشان نیست. حرفایی ک فقط در حضور یک نفر می شکنند........... اما شاید بروم و بپرسم : ب بهای کدام جرم ناکرده بازهم لطفتان شامل حالم شد؟ ب آبروی تو شرمنده آبرومندست... رئوف ھستی و الطاف بی حدی داری... میان این ھمه خوبان که دورتان جمعند... خودم که معترفم نوکر بدی داری... ولی با همه ی این حرف ها، منکر این نیستم ک .......... هیچ! همان باشد ب وقتش بهتر است....! سپاس آن که ب دنیا اباالجوادم داد... سپس گدا شدن خانه زاد یادم داد... ورودم از در باب الجواد واسطه ای ست... ھمیشه کم طلبیدم خودش زیادم داد... عجیب هوای رفتن دارم... و امسال حسی مضاعف هم ... ! نمیشناسمش! غریب است! تا چه پیش آید! نمی دانم... نمی شناسمش ! ..... نمیدانم.....! آخر نوشت : و اما قصه فقط یک چیز است:
کـبـــوتـر هـم کـه بـاشـی ... [ دوشنبه 92/12/26 ] [ 12:8 صبح ] [ حوالی آفتاب ]
|
||
[ طـراحی : شـریعـتی ] |