حوالی آفتاب | ||
امشب دلم پر میزنه مثه پرنده تو قفس... چاره ی درد دل من هق هق و نفس نفس... بعضی وقتا ک چشمات دنیا رو نمی بینه و گوشات عالم رو نمی شنوه ... وقتی ذهنت مثه یه کلاف سردرگم میون نشونه ها سر نخ رو گم میکنه... همون موقع ک بی بهانه ، با بهانه دلت از همه جا گرفته و... بغضی عجیب راه نفستو بسته و ترس از گم شدن میون اون همه شلوغی و هیاهو افتاده به جونت... فقط کافیه یکی بیاد دستتو بگیره و تو رو از اون ازدحام بکشه بیرون... ببره تو رو یه گوشه بنشونه و بگه : یه امشب رو فقط مال من باش...! و تو دلت غنج میره ...خون میدوه زیر پوستت.... میری میشینی یه جا و میینی ک ذره ذره نفس کشیدن داره یادت میاد... از تو ممنونم نکردی جوابم... با حال خرابم... تو جمع گداهات تو کردی حسابم... شکرشو ک کردی یادت میاد فقط خودشه ک میتونه تو رو بشنوه... پس قدر میدونی و حرفاتو میزنی : زیر آسمونت امشب بارون رحمت می بارم... من ب غیر از تو الهی با کسی کاری ندارم... دلم گرفته ای همزبونم ، می خوام دوباره برات بخونم.. الهی العفو... الهی العفو...
وقتی ک پر از خالی شدی یهو ذهنت آلارم میده : هی تو ! یادت نره : ناگهان چقدر زود دیر می شود... ببین 27 هم تموم شد ...
دلـــمـ هـَــوای تو دارد ولـی چگــونه ببنــدم عکس نوشت : شاهچراغ ،1393 بیت نوشت: سجاد رشیدی پور آخر نوشت : الیس الله بکاف عبده... [ جمعه 93/5/3 ] [ 11:56 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
|
||
[ طـراحی : شـریعـتی ] |