حوالی آفتاب | ||
یادم می آید ب چند سال پیش یکی از دوستان ک دانشجو بودند آنموقع... تعریف می کردند ک استادشان سر کلاس ازآنها خواسته ک هرکس ب این فکر کند ک بزرگترین آرزویش چیست؟! این بنده ی خدا نیز می گوید ک دلش می خواهد یک گوشی لمسی داشته باشد!!!! خب دلش می خواسته! البته ک ربطی ب ما ندارد... یادم می آِید چند سال پیش تر یکی از خلاقیت های تبلیغاتی زدن طرح تبلیغاتی مورد نظرکاندیداها روی کارت های اینترنت بود.... کارت هایی 10 ساعته ، 20 ساعته و یک ماهه و چند ماهه و .....!!! خب خلاقیتشان بوده است ! و البته که ربطی ب ما ندارد.... یادم می آید یه روزایی بازار اس ام اس آنقدر گرم بود ک فرهنگ سازان!!! ما مصرانه قصد داشتند از عنوان فارسی "پیامک" در گفتگوهای محاوره استفاده شود... خب تلاششان را کردند !و الحق هم که موفق بودند و واژه ی اس ام اس کاربردش کم شد! و البته اینکه الان از واژه ی "اس " استفاده میشود به ما ربطی ندارد... کوتاهتر است و مختصر تر لابد! یادم می آید روزگاری داشتن گوشی همراه مناسب هر سنی نبود!!! خب صلاح مملکت کودکان را پدر و مادر می دانستند ! و البته که تربیت بچه های دیگران به ما ربطی ندارد! من که خیلی یادم نمی آید اما میگوند یک روزی کنار هر صندوق صدقات یک صندوق پست هم دیده میشده است!!! خب آن موقع نیاز بوده است.! اینکه الان شغلی به اسم پستچی گمنام است هم به ما ربطی ندارد! و همه ی اینها زمانی یادم آمد که در پارکی در حال قدم زدن و استفاده از هوای خوش بیست و سومین شب از دومین ماه تابستانی بودم... همان دم که دوستم با آرنج مبارکش سقلمه ای زد و گفت : حوالی به نظرت اینا اومدن تفریح؟؟ و وقتی که برگشتم صحنه ای دیدم بس جالبناک... در نقطه ای تقریبا کم نور .... نیمکتی چهار نفره.... و پنج نفری که شاید به زور خودشان را کنار هم جای داده اند!!... چهار دختر نوجوان و یک پسر بچه .... و جالبی قضیه نقطه اشتراک پنجگانه شان بود... هر پنج نفر مجهز به تبلت یا گوشی .... هر پنج نفر سر به زیر!!! .... انقدری ک حقیقتا دلم برای گردن های بی نوایشان سوخت!!! .... هنگام برگشت از مسیر البته تغییراتی کرده بودند... جایشان باز شده بود... چهار نفر شده بوند..!!!!!!.... اما پوزیشن همان بود ک بود... و باز هم بیچاره گردن های بی نوا.... و باز یادم افتاد ب چندی پیشتر ... زمانی نه چندان دور... جمعی خانوادگی .... محفلی جوان و صمیمی.... اما دریغ از اوقاتی خوش چون گذشته.... همه سر در گوشی.... و اینچنین است که آرزوها رنگ عوض می کنند.... صرفا جهت حفظ محیط زیست و نگهداری از درختان!! کارت های اینترنت جایشان را به wifi می دهند ... و پدر مادرانی که صلاح مملکت " پو " را بهتر می دانند... فرزندی در دنیای مجازی.... واتس آپ و وایبر و لاین و هایک و تلگرام و تانگو واسکایپ و اینستاگرام و .... برای آدمی میشود خواهر و برادر و فامیل و دوست و خنده و گریه و هوای آزاد و تفریح آخر هفته و هوای خوش شهرراز و ..... یک کلام می شود زندگی .... رطب خورده منع رطب نکند... اما اینچنین نمی شود که بشود.... می گویند : تب تند زود عرق می کند .... اما ظاهرا این تب زیادی آتشش تند است.... دنیا به کدام سو می رود را نمی دانم اما قبل از هرکس به خودم میگویم : اینها همه به ما ربط دارد!!!!
آخر نوشت : جدا از روابطی ک رو فناست، شاید دلم بیشتر از متن هایی می گیرد که به چه راحتی ارسااااااااااااااااااااااااااال می شود..... [ جمعه 93/5/24 ] [ 12:54 صبح ] [ حوالی آفتاب ]
|
||
[ طـراحی : شـریعـتی ] |