حوالی آفتاب | ||
یک نیمه شب بهانهی دلبر گرفت و بعد قلبش به شوق روی پدر پر گرفت و بعد اما نیامده ز سفر مهربان او یعنی دوباره هم دل دختر گرفت و بعد آنقدر لاله ریخت به راه مسافرش تا خواب او تجلی باور گرفت و بعد آخر رسید از سفر، اما سر پدر سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد گرد و غبار از رخ مهمان مهربان با اشک چشم و گوشهی معجر گرفت و بعد انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت طفلک سراغی از علی اصغر گرفت و بعد از روزهای بی کسی اش گفت با پدر یعنی نبرد بغض و گلو در گرفت و بعد: خورشید من به مغرب گودال رفتی و باران تیر و نیزه و خنجر گرفت و بعد معراج رفتی از دل گودال قتلگاه نیزه سر تو را به روی سر گرفت و بعد دلتنگ بود دخترت و سنگ ِ کینه ای بوسه ز چهره و لب و حنجر گرفت و بعد ... اما دوباره فرصت جبران رسیده بود یک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد جان داد در مقابل چشمان عمه اش با بال های زخمی خود پر گرفت و بعد ...
حوالی نوشت: دل بی تاب کوچکی است که تمام بزرگی ها در برابرش سر خم نموده اند.... دل بی قرار کودکی است که درد مادر را کشید... دل هوای عزیزی را دارد که ....... هیچ... چه میتوان گفت؟؟؟؟ و اما شب یلدای امسال....... یک قافله با خون جگر میگذرد ...... بر نی سر هیجده قمر می گذرد (ابراهیم سنایی) [ چهارشنبه 91/9/29 ] [ 8:17 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
|
||
[ طـراحی : شـریعـتی ] |