حوالی آفتاب | ||
بعضی وقتا زندگیت یهو عجیب میشه... انگار چه بخوای چه نخوای یکی حواسش بهت هست... هرچی خودتو میزنی به کوچه علی چپ بازم میبینی جای دوتا رد پا مونده نقش بر زمین.... بی تفاوت می گذری اما میبینی هرجا رو نگاه میکنی یه نشون ازش هست... نشونه هایی ک حتی خودتم مات می مونی.... باورت نمیشه... تعارف نکن... میدونم که ته دلت غنج میره.... میدونم ک منتظری این علامتا پشت سرهم جلوت سبز شن.... میدونم که اگر لحظه ای نور مسیرت کم شه کلافه میشی و سردرگم.... پس چته؟؟؟ تو را چه می شود؟؟؟ واسه چی قبض میشی؟ واسه چی هنگ میکنی؟ واسه چی نشستی و تکون نمی خوری؟ دیگه چی میخوای؟ اصلا مگه یادت رفته عالم بی عمل => زنبور بی عسل؟ اصلا مگه همیشه نگفتی یا چیزی رو قبول نمیکنم یا اگر قبولش کردم باورش میکنم؟ کجاست اون باورات؟ چی شد اون حرفایی که همیشه ازش دفاع کردی؟ یادت رفته؟ اصلا مگه یادت رفته : ادب از که آموختی ؟ از بی ادبان!!! ؟ حواست هست؟؟؟ اصلا تا اطلاع ثانوی حق نداری.....! هی تو! یادت نره تا یه جایی اگر رفتی میتونی برگردی.... فقط مواظب باش تو سرازیری نیفتی . همین....
ما را به جبر هم که شده سربراه کن
[ یکشنبه 94/1/16 ] [ 11:18 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
|
||
[ طـراحی : شـریعـتی ] |