حوالی آفتاب | ||
زنگ زده بودم ازش حلالیت بگیرم! گفت : کاظمین هم میرین؟ گفتم : نمیدونم ! فکر نکنم! گفت : حس حرم امام رضا رو داره! همین الان از امام رضا بخواه که بری ! همین الانِ الان بخواه! خندیدم و خواستم! و خواستندمان! و رفتیم! و چقدر راحت و بی دغدغه می شد با امامِ جوان ها حرف زد! حرف که چه عرض کنم ، گویی خانه پدرش بودیم که تماماً گفتیم و خندیدیم و کودکی کردیم! شرم حضورِ پدرش را داشتیم و شوقِ بودن در صحن و سرای پسرش! آقاجان درست که حال و هوای صحن و سرایتان چشیده شد اما عجیب دلم تنگ است برایتان! سلامی که بردیم! سلامی آورده ایم! بطلب برای عرضِ ادب!
عشق گاهی [ دوشنبه 95/6/22 ] [ 7:43 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
|
||
[ طـراحی : شـریعـتی ] |